یه کنش
یا فعل و انفعالات بد
توی ذهنم درجریانه
سخته توضیح دادنش
خیلی حس عمیقیه
خیلی عمیق
قدیمیه
سال هاست دارم حسش میکنم
اما جدیدا دارم متوجه میشم
که این فعله چیز بَدیه
درست دارم توضیح میدم؟
خوب متوجه میشی؟
واقعا نمیتونم خوب توضیح بدم
اما سعیمو میکنم
و شروعش میکنم
از اتفاقات جدید میگم و میرم به قدیمی تر ها
امروز توی یه کانال نسبتا شخصی یه پسری دیدم که یه کلیپ از یه ورزشکار خانم جوون گذاشته
خانمه یه ورزشکار حرفه ایه
و مرده یه جوری با ایموجی بیان کرده
که لذت میبره از اینجور دخترا
که مثلا تلاش میکنن برای هدفشون
که هر چی حالا
خودتون بهتر متوجه میشین
بعد مغز من
یا من
نمیدونم دقیقا کی؟
سریع به این فکر میکنه که
من باید اینشکلی بشم
متوجه ای؟
انگار میخوام
نمیدونم چی میخوام
ولی یه جوریه
مثلا شاید اینطوری بتونم بیانش کنم
که
ذهنم میگه تو هم باید اینطوری بشی که مورد علاقه باشی
اره
شاید اینجوریه
اصلا هم ربطی به مرد و زن بودن طرف نداره
هر شخصی باشه ذهن من سریع تصمیم میگیره
یه جا دیدم بحث کرده بود راجب دختری که کتاب میخونه و خیلی خاصه چون ۸۰ درصد مردم به خودشون و رشد ذهنیشون اهمیت نمیدن و اینا خیلی خوبن و…
من از اون روز به بعد کتاب خوندنم رو با یه حس خوبتری انجام میدادم
انگار باعث افتخار یه عده هستم
و خب اون روزا به خودم میگفتم
معلومه وقتی یه کار خوب میکنی
باید هم به خودت افتخار کنی
مردم هیچ کاری نمیکنن به هیچی هم نمیرسن هی از خودشون تعریف میکنن و منم منم میکنن
تو که آدم خوبی هستی؛
ولی میدونی
بحث من اینا نیست
اصلا شاید درست هم دارم میگم
اما من چرا ذهنم سریع میخواد اونشکلی بشه
یا مثلا یه دختره میگفت من تلاش میکنم برای زندگیم
من به دو زبان مسلطم
من ماشین خریدم
من افتخار میکنم که رفتم فلان کار رو کردم تا رشد کردم
من اینجوریم و…
و ذهن من همون لحظه میگه
تو هم برو این سمت
این دخترا خوبن
و هزار تا از این مثالا
و همه چی خوب پیش میره
تا جایی که
یهو
یه جا
خیلی اتفاقی
یه نفر رو میبینم
که کلا جداست از همه ی قانون ها و باید ها و نباید ها
مثلا یه دختری توی خیابون میبینم که اتفاقی چند دقیقه کنارمه و داره با یکی حرف میزنه
و من میشنوم
و میفهمم که هیچی براش مهم نیست
اینکه برای دیگران دوست داشتنی باشه
اینکه طوری باشه که همه افتخار کنن بهش
و این دختره برعکس اینشکلیه که
مثلا چاقه یا لاغره، موهاش یه حالا عجیب داره
و این چاقی یا لاغری (که همه وقتی اینشکلی باشن خیلی ناراحتن) براش اصلا موضوعی نیست که سرش ناراحت باشه
یا به قول یه نفر تو به بقیه زیبایی بدهکار نیستی
تو همینی هستی که هستی
نیاز نیست از دیگران بابت نداشتن زیبایی و جوش زیاد روی صورت و چاقی و لاغری عذرخواهی کنی
این دقیقا یه همچین حالتی داره
یه پیراهن لش میپوشه و با اعتماد به نفس قدم بر میداره
نمیدونم اینا به هم ربط دارن یا ن
ولی هی دارن پشت سر هم میان تو ذهنم
و ذهنم اینجا خالی میشه
راستی یه دختره چند وقت پیش باهاش آشنا شدم
تمام مراحل تحصیلی رو یکی یکی گذرونده بود
و هی موفق عمل میکرد
گفت تحصیل خیلی خوبه
تا ذوقش و توانشو داری ادامه بده
و من همون لحظه گفتم من باید به اینجا برسم
دوست ندارم به خودم بگم که ذهنت هنوز به بلوغ نرسیده
نه
این بلوغ نیست
من یه چیز دیگه هم دارم احساس میکنم
نمیدونم چیه
انگار یه کمال گرایی که هدف های بزرگ تر هم میخواد
و میخواد مورد قبول همه باشه
چرا؟
چرا من اینجوری شدم
<من یه اعتقادی دارم اینکه اول باید حس های بد درونم رو پیدا کنم بعد یکی یکی حلشون کنم و خودم رو ارتقا بدم، این حس هم که امروز تعریف کردم دارم براش سعی میکنم که یه کاری بکنم؛ اگه حس منطقی و درستیه پس بفهمم چرا حال من بد میشه باهاش ، اگه هم حس بد و نادرستیه آموزش ببینم و مشکلم حل کنم>
(در پاراگراف بالا یه جا گفتم<اگه حس منطقی و درستیه پس فلان کار رو بکنم> چرا این حرف رو زدم؟ چون من قدیم که تازه کتاب خوندن رو شروع کرده بودم و کتاب هایی که میخوندم و بهم معرفی میشد تقریبا تو فاز روانشناسی زرد🌝 بودن و من هر وقت حالم بد میشد یا انگیزه نداشتم برای ادامه دادن و تلاش کردن، خودم رو خیلی توبیخ میکردم که من نباید بی انگیزه باشم من باید قوی باشم من باید همیشه خوشحال باشم و این جور تفکرا، بعدش که به مرور کتاب های بیشتری خوندم متوجه شدم آدم ها حس های متفاوتی دارن که واقعا ضروریه برای ما و باید بپذیرنشون و بعدش به نسبت اون حس یه کاری بکنی برای خودت، خلاصه که الان هم نمیدونم این حسه واقعیه یا نه )
روانشناسان عزیز آیا این هم ریشه در کودکی من دارد؟!