بگو داداشم امروز تو صحبتاش
چی بهم گفت؟😊
ذوقیدم واقعا
قلبم اکلیلی شد ✨
داشت طوطی وار از مشکلات وچیزایی که براش پیش اومده بود
برام میگفت
و به یه شنونده خوب نیاز داشت
و کی بهتر از من ؟(تعریف از خود نباشه)
و منم تمام و کمال گوش دادم به حرفاش
بعضی جاها برای اینکه احساس خجالت نکنه
یا احساس اینکه درگیر چه مشکلات و عیب هایی شده
به چشماش نگاه نمیکردم و
تلویزیون رو نگاه میکردم
و پاکت شیری که توی دستم بود رو مینوشیدم
و سرم رو تکون میدادم
یه سری جاها برمیگشتم و بهش میگفتم:
(به نظر خودت الان چکار کنیم!
راه حل خودت چیه!
نظر من اینه که فردا برو فلان کار رو بکن.
اما باید اینم در نظر داشته باشیم که فلان طور نشه …
و…)
یه سری جاها سکوت میکردم
که
حرفاشو بزنه تا خالی بشه
تموم که شد
دوباره حرف میزدم
یهو
گفت
زهرا
چقدر خوبه که ذهنی داری
که پیگیر حل کردن مسئله هاست
دنبال اینی که مشکلی که پیش اومده رو حل کنی
هر چی که باشه
نمیای بگی حالا که شده
دیگه ولش (طبق تجربه)
تموم شده رفته
و…
(به قول یاس: اما اینو توی پرانتز بگم؛ داداشم همچنان مثل بقیه ی برادرا حق برادری خودشو همیشه ادا میکنه یعنی اصلا ازم تعریف نمیکنه که یه وقت پرو نشم، همیشه وقتی غذا خیلی خوشمزه است میگه مامان دستت درد نکنه عالی بود. مامانم میگه من نپختم زهرا درست کرده، داداشم بازم میگه مامان دستت درد نکنه عالی بود ، کسایی که برادر دارن کاملا درک میکنن)
اون لحظه من قلبم پرواززززز کرد
گفتم خدایی؟
گفت جدی میگم
مث همیشه دستمو آوردم جلو
که مشتیوار دست بدیم به هم 🤝
از اونایی که تَقققق صدا میده
و دستشو محکم فشار دادم برای چند ثانیه
خوشحالم که آدما رو ول نمیکنم تو مشکلاتشون