لکه ی سردی روی دیوار اتاقم جا خوش کرده. سرد بودنش به خاطر پنجره ی نیمه باز اتاق است. باد هوای سردش را به داخل میاورد، سرما به سفیدی دیوار لبخند میزند، رنگش می پرد و تبدیل به لکه می شود. لکه ها موجودات عجیبی هستند این یکی به لوک خوش شانس سواربر لوپر شباهت دارد. دلم به حال لوک می سوزد چون اسب عاقل و همه چی دان برای سلامتی ضرر دارد. اجازه ی اشتباه کردن و لذت بردن از آن را به لوک نمی دهد. نصیحت می کند و حرف میزند و برای تنوع گاهی حرف میزند و نصیحت میکند. سگه اسمش چه بود؟ بوشولت، بوشوگ یا بوشولگ؟ اصلا مهم نیست. لوک بدون سگ دیگر خوش شانس نیست چون دیگر کسی را ندارد که علت خندیدنش باشد، بدون لبخند چطور میتواند خوش شانس بماند نهایتا همان لوک لوپر سوار است. به لبخند نمیخورد سرد باشد شادی رنگش گرم تر است. پنجره ی اتاق را می بندم سشوار را برمیدارم و به سمت دیوار می گیرم پنج دقیقه میگذرد نطفه ی لکه ی جدید بسته میشود. یک کره اسب! یادم رفته بود دکمه ی گرمای سشوار را روشن کنم ده دقیقه صبر میکنم کره اسب به سگ تبدیل میشود. بفرما این هم بوشوگ جناب لوک حالا به حماقت هایش بخند مردک خوش شانس. قیافه ی لوپر دیدنی شده استایل کره خرها را به خود گرفته. اسب غمگین بی چاره دلم برایش می سوزد ولی چه کاری میتوان کرد هیچ کس بچه زرنگ ها را دوست ندارد.
صبح که از خواب بیدار شدم خبری از لوک نبود حتما بوشوگ دوباره خراب کاری کرده، برای همین رفته بودن. از جایم که بلند شدم گلدان شمعدانی اتاقم افتاده بود سگ احمق خوب دستمزدم را داد. ای کاش کاکتوس می کاشتم یا یه گل خار دار تا جرات نزدیک شدن به گلدان را نداشته باشد. شمعدانی هیچ خاری ندارد معصوم و بی گناه است گلش را بچینی تنها میتواند دو روز با خم کردن برگ هایش خود را به آغوش بکشد و عزاداری کند. شمعدانی ها به خار نیاز ندارد اصلا مهم نیست چقدر تیغ به خودت وصل کنی کاکتوس هم که باشی از زمین درت میاورن. گل نباشین، گل ها برای چیده شدن و هدیه دادن آفریده شدن. پشت شمعدانی یک لکه وجود داشت نزدیک تر شدم به رنگ قرمز نوشته بود با دنیای لکه ها کاری نداشته باش وگرنه حساب تمام گل ها اتاقت را می رسیم. قرار بود قرمز رنگ شادی باشد، رنگ زندگی نه رنگ ترس. باید جلویشان می ایستادم ترس برای انسان ها نباید بازدارنده باشد. تمام گلدان های شمع دانی را از کنار دیوار برداشتم و صبر کردم شب برسد تا پنجره را باز کنم و اتاق سرد شود. سرما که به مغز استخوانم رسید شروع کردم به روی تمام دیوارهای اتاق، ها کردن. نفس عمیق می کشیدم و با هر بازدم یک گل روی دیوار نقاشی میکردم. دیوار پشت گلدان های شمعدانی پر شده بود از گل های شقایق و محمدی رو به رویشان لکه های کاکتوس نقاشی کردم تا هر وقت لوک خوش شانس، بوشولگ و لوپر برگشتن احساس غریبی نکنن. صبح که شد دیگر نفسی برایم باقی نمانده بود سرما خورده بودم روی قرص های سرماخورگی ای که از کشو گرفته بودم نوشته شده بود با دنیای لکه ها کاری نداشته باش. بیچاره ها نمیدانن ما انسانیم به همه چیز کار داریم تا نسخه ی شخصی آن را برای خودمان نسازیم ول بکن نیستیم. همان طور که حیوان ها اهلی شدن یک روز لکه ها را هم اهلی می کنیم.
محمد مصطفی علیزاده
محمد مصطفی
علیزاده