روزی مهسا داشت به مدرسه می رفت . به مدرسه رفت برای برگشت از راه مدرسه ،باران شدیدی راه افتاد . مهسا وقتی دید باران می آید سریع پالتو اش را پوشید با دوستش خداحافظی کرد و به راه خانه می آمد در راه دختری را دید که در این باران لباس نخی تابستانه دارد و از سرما دست هایش میلرزد و داره نماز میخواند
مهسا جلو رفت وقتی نماز دخترک تمام شد به او گفت چرا لباس تابستانه داری دخترک گفت دوست عزیز من پولی ندارم که لباس بخرم مجبورم این شکلی لباس بپوشم
مهسا دلش خیلی خیلی سوخت و پالتو اش را داد به دخترک
دخترک گفت خودت تا خونه سردت میشود من دوست ندارم کسی به خاطر من سرما بخورد یا دست هایش بلرزد
مهسا گفت نه من زیاد پالتو دارم الانم خونه مون نزدیکه شما نگران من نباش دخترک پالتو را گرفت و به مهسا گفت سر نمازم خیلی دعا ات میکنم