شبی سردی بود و بارانی . دختر جوراب فروش که هیچ کس جوراب هایش را نمیخرید از سرما دیگر هیچ کاری نمی توانست کند و در یک گوشه نسشته بود و خیلی سردش بود .
حنا با مادرش داشتند در این هوای سرد و بارانی قدم میزند که با این دخترک روبه رو شدند . حنا پرسید : دختر خانم چرا اینجا نشستی ؟ دخترک با گریه و لرزیدن در این هوای سرد گفت : من جوراب فروش هستم کسی جوراب هایم را نمیخرد و من هیچ پولی ندارم و در این هوا دارم یخ میزنم راستی شما کی هستین ؟ حنا که کمی پول های تو جیبی اش در جیبش بود گفت : مادر اجازه میدهید من جوراب های این دخترک را بخرم و پول بدهم به این دخترک ؟ مادر خوشحال شد که دختری انقدر مهربان دارد گفت : بله دخترم چرا که نشه عزیزم . دخترک خوشحال شد جوراب هایش را به حنا داد و پول گرفت مادر حنا چند هزار تومن که همراهش بود به دخترک داد و گفت الان میتونی کمی خرید کنی تا در این هوا سردت نشود . دخترک باخوشحالی اشک هایش را پاک کرد و از مادر حنا و خود حنا تشکر کرد . مادر حنا و حنا رفتند دیگر خانه .
صبح شد دخترک رفت در یک مغازه پالتو فروشی پرسید : ببخشید یک پالتو چند است ؟آقای فروشنده گفت دویست هزار تومن . دختر که دویست و پنجاه پول داشت خوشحال شد و پالتو را خرید و پنجاه تومن هم خوراکی خرید و خیلی خیلی برای حنا و مادرش دعا کرد .