روزی پادشاهی بود که همسرش مرد ، و باغی که به اسم همسرش بود را فروخت پادشاه چون خسیس بود نمی دانست با این پول چیکار کند ؟
با خودش گفت : چون دو خدمت کار دارم یک خدمت کار دیگر هم اضافه کنم ؟ با این پول چیکار کنم . خدمت کار ها خیلی دوست داشتند پادشاه چند خدمت کار دیگر اضافه کند آخه در این قصر بزرگ فقط دو خدمت کار بود .پادشاه شب خوابی دید، که خدمت کار ها چقدر رنج میکشند همه ی کار قصر با آنها هست و خیلی سخت است .
پادشاه صبح از خواب بیدار شد کمی به این خواب فکر کرد و دستور داد که آن پول را خدمت کار بگیرند و سربازان هشت خدمت کار را اضافه کردند خدمت کار ها خیلی از این کار پادشاه خوشحال شدند .
و دیگر همه کار قصر به خوبی گذشت .