چند وقتی هست که دارم خودم رو مرور میکنم اتفاق ها رو تصمیم هام رو اشتباهاتم رو
امروز نوبت حضور تو رسید نشستم کلی فکر کردم که دلیل حضور تو توی زندگیم چی بوده
خوبی هات کم نبودن دیدگاهت رو دوست داشتم جمله معروفت رو هنوز هم مرور میکنم (برای همسایه ات چراغ آرزو کن بی شک حوالیت روشن تر خواهد شد)
اهل قضاوت نبودی میگفتی دیگران رو قضاوت نکن شاید اگه توهم توی شرایط اونا باشی مثل اونا تصمیم بگیری
من از تو خیلی چیزا یاد گرفتم ازت ممنونم
ازت ممنون که منو وادار به نوشتن میکردی
منو مجبور میکردی غم هام رو قاطی نقاشی هام کنم
خب میدونی ما وابسته شدیم وبه قول تو آدم وابسته آسیب پذیر میشه ما عاشق شدیم و از نظر تو آدم عاشق منطقش رو از دست میده
رفتنت با اینکه خیلی برام سخت بود ولی بعدش
همه منو یه آدم قوی و منطقی میدونن و این بخاطر تجربه تلخ من از عشق هست
نمیدونم در حقت ظلم کردم یا نه اما هنوز این خود منم که به خودم میگم براش نجنگیدی براش کم گذاشتی
تو خیلی خوب بودی و حس میکنم ظرفیت من کم بود اون زمان هر دوی ما تجربه کمی از زندگی و مشکلاتش داشتیم
من مغرور و خودخواه بودم.لجباز و یکدنده یا به قول تو یک دیوانه تمام عیار. اعترافش برام سخته ولی اون زمان فکر میکردم خب اگه نشد هم که نشد یکی میاد و من دوباره عاشق میشم اما شدم یه آدم هزارساله که روز به روز تنهاترشد دیگه هیچوقت نتونستم اون حس ها رو تجربه کنم
من بارها و بارها شکستم و بعداز هربار زمین خوردن ناخواسته تو رو مرور میکردم
چندبار تمام سختی هایی که اون روزها باهاشون هم خونه بودی رو از نزدیک لمس کردم
تو شدی یه زخم که دیگه درد نداره ولی تا همیشه اثرش هست
به نیت داشتن یه زندگی آروم و بی دغدغه برای تو یه نهال کاشتم امیدوارم این نهال بتونه یه حس خوب و آرامش به تو منتقل کنه
من تو رو بخشیدم امیدوارم تو هم من و اشتباهاتم رو ببخشی