vnte
vnte
خواندن ۱ دقیقه·۵ روز پیش

ستارهٔ آرزو

چه شب زیبایی است، ستاره ها چقدر درخشان اند. به پشت بام رفتم و دراز کشیدم، دستانم را زیر سرم گذاشتم وبه آسمان نگاه کردم که ناگهان ستاره ی دنباله داری از آسمان رد شد. تانصفه راه را رفته بودکه یکدفعه ایستاد و نگاهی به من کرد و به سمتم آمد باتعجب پرسید:تو ستاره ای؟ چرا روی زمینی؟ اگر ستاره ای چرا انقدر عجیبی؟
من که از هیجان اینکه یک ستاره بامن حرف می‌زند پاسخ دادم:نه.. نه، من یک انسان هستم و روی زمین زندگی میکنم اما ای ستاره، تو مرا به آسمان میبری؟ خیلی دلم میخواد مانند تو یک ستاره باشم. ستاره گفت :به من میگن ستاره آرزو ها الان آرزوی تورو بر آورده میکنم.
ناگهان دیگر دست و پاهایم را حس نکردم و تبدیل به ستاره ای درخشان شدم، خوشحال بودم تا اینکه خورشید طلوع کرد خورشید انقدر نورانی و درخشان بود که از دید انسان ها هیچ نوری از منِ ستاره وجود نداشت. شب شده بود و وقت درخشان بودن ما ستاره ها فرا رسیده بود، تاجایی که امکان داشت خودم را پر از نور کردم.
همه چیز خوب بود تا اینکه شهاب سنگ عظیمی به من برخورد کرد، کم کم داشتم نور خودم رو از دست میدادم و همینطور آرام آرام خاموش می‌دم که ناگهان نوری به چشمانم اصابت کرد.
چشمانم را باز کردم نور خورشید بود‌؛ آری نورخورشید.. من به شکل انسانی خودم در اتاق خودم درآمده بودم و همه ی اینها یک خواب عجیب بود

ستارهشهاب سنگآرزودرخشان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید