ویرگول
ورودثبت نام
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
خواندن ۵ دقیقه·۴ روز پیش

💍ازدواج دومم سر گرفت...💍

گل بیبی
گل بیبی
گل بی بی
گل بی بی
احسان و گل بی بی
احسان و گل بی بی


...
...


بنام خدا...
سلاام ویژه ای از همین‌جا میکنم به تک تک‌اعضای ویرگول حالتونم خوبه که درسته؟؟؟!!...
لامصبا چرا هیچ وقت جواب سلام و احوالپرسی های منو نمی دیدید....؟؟؟
یعنی دستم بهتون برسه خودم با دستهای خودم میزنم میکشمتون خفه تون میکنم...

اصلا به درک جواب نده از شخصیت خودت کم میشه بی شخصیت ها...

شوخی بود بابا...
تو هم میای حالا واسه ما کلاس میزاری و ادای آدم بزرگ ها رو در میاری برو بینم ....

بچهاااا بنظرتون می خوام از چی و از کی حرف بزنم؟؟

بله حدستون درسته بچهااا...
از اون فردی که استارت همسر یابی رو زد توی ویرگول...

اقا احسان شهبازی...
بچهااا امشب یه سری بعد چند روز رفتم بیرون من بودم  همراه آبجیم و مامان و بابام...
رفتیم اول بنزين زدیم ...
بعدش بابام رفت کنار سوپرمارکت خاکی نهاد زد کنار گفت نیلوفر برو هر چی دلت می خواد بخر ...
مامانم طبق معمول خسیس بازی ولش کن برو میگم...
این دختر ها رو من تربیت شون کردم از تنقلات بدشون میاد...
چی داری میگی مامان...
بابا بده اون کارت قشنگت رو ...
رفتیم توی مغازه برای خرید ناگهان دیدم اسرائیل پشت سرمه بله اون مامانم بود...
پفک مورد علاقه م توی دستم بود بیست تومن هم بود گفت بزار سر جاش پفک رو اون مال بچهاست نه مال توعه مادربزرگ ...
آبجیمم کرانچی آتشین دستش بود اونم گفت زود بزار سر جاش که تند فلفلی هست دل درد می گیری...
منو آبجیم با اخم رفتیم توی ماشین ...
واکنش بابام...
خدااااا...
خداااا..‌
باااز چه مرگ تون شد شما دو تا؟؟. 
من : برو از زنت بپرس...
نزاشت چیزی بخریم...
مامان خسیسم اومد نفری یه دونه بستنی گرفته بود ..
بابام مسخرش کرد گفت چقدر خسیس تو زن...
برو بزار بچهااا هر چی دلشون می خواد بخرن...
بزار این دخترا شاد باشن ولشون کن زن...
جهنم خودت با دخترات مرد...
همین کار رو میکنی که لووووس بار اومدن...
همین کار ها رو کردی که وقتی خونه نیستی میرن مغازه آمو حیدر به حسابت خرید میکنن تا جونت در بیاد هر ماه بری قرضی های دخترات رو حساب کنی ...
بابام خخخخخخ زن ول کن ...  من کار میکنم که خرج کنید شما ها شاد باشید جهنم پول ...
چیزی که زیاده پوله پول میاد و میره پس بزار جای خوب خرج بشه...
نیلو بابا بدو برو مغازه هر چی دل قشنگت می خواد بخررر جان دل بابا ...
چشم بابا جووونم...
مامانم زهر مار  بزار ادمت میکنم دختر فردا که بابات نیست خونه...
واکنش بابام زن بزار بره ول کن واکنش مامانم حرف نزن که خداوکیلی زیر دستمی میزنمت هااا...
بابام بزنی ده برابرش رو میخوری زن ...
ادامه بحث شون رو نشنیدم رفتم ولی تا زمانی که بر گشتم دعوا داشتن خداوکیلی ....
خلاصه بگم زمانی که برگشتم توی ماشین بابام گفت نیلوفر اسمارتیز هم خریدی ...؟
واکنش مامانم اره اسم از نیلوفر بده تو خودت اندازه یه بچه هستی مرد تو اسمارتیز رو از کجا میشناسی متاسفم برات ...
بابام خخخخخ زن مگه فقط بچها اسمارتیز می خورن؟؟.
این از این ...

شما ها هم ماماناتون خسیسه...؟؟؟

ولی بابا ها دست و دل بااااز عشق عشق...

خب در راه برگشت به خانه پسری رو دیدم ...
حدس زدم آقای شهبازی باشه...
بله درسته خودش بود...
بعد من گیر دادم گفتم بابا پارک پارک گفت باشه...
رفتم دیدم یه دختری تنها نشستع بود ...
کمی آن طرف تر هم احسان بود تک و تنها...
نگاه به آسمون می کرد اشک در چشمانش حلقه زده بود معلوم بود از خدا زن می خواست...
رفتم پیش دختره گفتم سلام عزیزم...
اونم گفت علیک سلام بفرما...
گفتم اون پسره رو میبنید؟
بله چطور مگه؟!
اون بهم گفت که بهت بگم عاشقت شده...
آیا حاضری اون بیاد پیشت؟؟
ناگهان پرید بغلم کرد آره آره آره...
خدا تو رو رسون برای پیوند ما...
خب...
پس تو برو پیش اون با هم آشنا بشید خب بعد شمارم رو بهت میدم وقتی رفتی خونه نتیجه رو بهم بگو که ببینم کی مراسم عروسی رو براتون جور کنم...
باشه باشه فقط شماره ت رو بده عزیزم...
یاداشت کن لطفا...
0938...
اسمت لطفا...
نیلوفر...
از امشب من اسمت رو میزارم فرشته نجات آدما...
من واقعا تنها بودم و از خدا شوهر می خواستم که خدا تو رو رسوند...

خلاصه رفتم توی یه زاويه ای نشستم نگاشون کردم ...
دیدم از همون شب اول آشنایی شون شروع کردن حرف های عاشقانه رو ...
بعدش یه سری کارهای دیگه انجام می خواستن بدن که اجازه نگاه کردن اون صحنه ها رو به خودم ندادم...
بله صدای بابام اومد نیلوفر تو کدوم گوری هستی پاشو بیا که بریم خونه خستمه می خوام برم بخوابم...
اومدم اومدم بابا...
رفتم بی صبرانه منتظر پیام گل بی بی بودم بله اسم همسر شون گل بی بی بود...
ساعت دو شب بهم پیام داده...
سلام فرشته نجاتم...
خوبی تو ...
ول کن بگو ببینم چه بهت گفت اون طرف...؟
هیچی گفت عاشقتم دوست دارم...
واااای حال کردم گل بی بی جان پس مبارکه عزیزوووم...
خب شیرینی من مخصوصه هاااا..‌
بله نیلوفر جان تازه احسانم گفت یه شیرینی مفصلی به این فرشته نجات جفتمون باید بدیم حالا چه باشه..؟؟
عزیزم کار کمی براتون نکردم هااا من شما دو تا بهم رسوندم خیلی کار بزرگیه هاااا...
یه دستبند ملیسا می خوام ازتون مرسی...
وای تو جون بخواه من بهت میدم...
نه دیگه عزیزم جونت رو فدای احسان شهبازی کن نه من ...
اینکه صد البته...
خب پس فردا بیاین آزمایشگاه...
اووووه عزیزم...
آزمایشگاه هم رفیقم کار می کنه یکی هستش بنام مژده ...
یه شیرینی مفصلی براش بیاری هاااا ...
اوکی...
بله گل بی بی پس فردا هم میریم محضر برای عقد تو با احسان...
باشه...
پس شب بخیر خدانگهدار فرشته نجاتم...
بله ادامه داستان ازدواج ایشون رو در پست بعدی که فردا می بينيد چه اتفاقی رخ میده...
فردا میریم آزمایشگاه بعدشم عقد...
بعدشم عروسی و ایناااا و بچهای ویرگول...
فردا ساعت چهار عصر ادامه پست میاد بخونيد لطفا...
خب چون صبح آزمایشگاه هستیم و تا ظهرم محضر و ایناااا بعدشم استراحت بعدش پست ....

تاریخ آشنایی احسان شهبازی همراه همسر عزیزاش گل بی بی جان.....بیست و ششم شهریور ماه 😊💞👰‍♀️💍💍💍💍
در پناه خدا باشید...

















زنگل بی بیاحسانازدواجمبارکه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید