ویرگول
ورودثبت نام
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
خواندن ۶ دقیقه·۱ ماه پیش

انتخاب درست همسر...

دقیقا چنین چیزی رو خواهرم انتخاب کرده بود...
دقیقا چنین چیزی رو خواهرم انتخاب کرده بود...


بازم با نام و یاد خدا شروع به نوشتن میکنم...

خب...
سلاااام...
امیدوارم که حال و حوصله خوند رو داشته باشید...

فقط و فقط یه قسمت از ازدواج خواهرم رو میگم اگه بخوام از اول تا آخرش بگم میشه سه چهارتا رمان نوشت باهاش ولی خب میدونید که من از با جزئیات حرف زدن خوشم نمیاد به هیچ عنوان....

ازدواج خواهرم با پسر عمه مامانم بوده...

آقا اینا که اول می اومدن خواستگاری فک کرده بودن من قراره عروسشون بشم...
بعد یه روزی  که اومده بودن من بیرون بودم گفته بودن اون یکی دختر  کجا رفته...
مامانم گفته بود رفته خونه خالش...
خب زنگ بزن بیاد فلانی میخواد بیاد ببیندش ...
آخی عمه جان نیلوفر که کوچیک تر از اینه...
خدا رو هزاران مرتبه شکر میکنم عروس چنین خانواده ای و زن چنین پسری نشدم و اگرم شده بودم همون روز اولی طلاقم رو میگرفتم تا از شرشون خلاص شم...

حالا بزن بریم بقیه قسمت هاش...

بعد از یک ماه اومدن و حرف زدن اینا با هم عقد کردن...

حالا...

یه شبی پسرش اومد مامانم گفت نیلوفر تو نرو داخل که خیلی شبیه هم دیکه هستید پسره اشتباه نکنه بگه کدومش هست...
خب منو خواهرم خیلی شبیه هم بودیم...
من نرفتم خواهرم رفت برای پذیرایی...
قبلش تا دلت بخواد گریه کرده بود که من روم نمیشه مامان تروخدااا نیلوفر رو بفرست برای پذیرایی...
خواهرم خیلی مهربون و دلسوز بود بی نهایت استرسی بود...
یعنی به کوچیک ترین اتفاق دست و پاش شروع میکرد لرزید صورتش سرخ میشد اشک تو چشم هاش می اومد...
خلاصه بگم ...
خواهرم انقدر خجالتی بود که نمی تونید تصورشم کنید...
بعد از یه مدتی براش گوشی گرفتن...
حالا این‌نامزدش پیام داده براش برای اولین بار...
داره داد میزنه میگه نیییلووووو فررررر  بیااااا ترو به جاااان جد مامان بابا جوابش رو بده من نمی دونم چی بهش بگم....

خااااک تو سر بی مخت کنن دختررر من فک کردم مار کبرا نیشت زد با این صدات...

ترو خدا بیا پول بهت میدم جوابش رو بده منو معرفی کن براش ...

خاک تو سر بی مخ ت کنن من میگم ...
یعنی من بیام از ویژگی های تو براش بگم ...
برو که بخدا میزنم تو سرت ...
با هزار گرفتاری از دستش خودمو نجات دادم ...
جواب ندادم گفتم تا خودش روش باز بشه...
یک سال کاملم نامزد نبودن...
سریع ازدواج کردن پسره هم جهرم زندگی می کردن...
سه ساعت راه از خونه خودمون دور بود فاصله ی گراش تا جهرم سه ساعته البته اگه سرعت بری با ماشین تو دو ساعتم میرسی....

خب تولد هجده سالگی سه ماه بعدش تمام شد...
یعنی شب تولد  نوزاد سالگیش دقیقا مادر شوهرش اومده بود خونه مون...
خیلی موقع بدی ازدواج کرد خواهرم زمانی که خونه نداشتیم و با کوچ مون خونه عموم اینا زندگی می کردیم...
تا اینکه باغ مون رو فروختیم خونه خریدیم...
بگذریم...
مادر شوهرش برای آرایشگاه رفتن شب حنابندان خواهرم گیر داد ...
خواهرم یه لباس عروس پروانه ای انتخاب کرده بود که واقعاااا قشنگ بود...
ولی مادر شوهره گفت نه‌ می خوام لباس عروس براش بخرم کرایه نمی خوام....
خواهرم گفت مگه من قراره چند بار عروس بشم که انتخاب لباس عروسم دست تو باشه...
بلاخره لباس عروس براش خرید خواهرم گفت ولش کن مامان من حال و حوصله دعوا ندارم...
بعدش رسید شب عروسیش که جمع پول آرایشگاه ش شده بیست میلیون که تا دلت بخواد زورش اومده بود که آقا چرا باید انقدر تو دوتا شب بده پسرم...
خلاصه تر حرف بزنم...
شب عروسی شد ...
ساعت ده شب غذا آوردن ...
یهو دیدم عروس تو جایگاه نیست ...
یا امام حسین جن زده شده...
رفتم دنبال مامانم دیدم آقاااا هیچی از اقوام درجه یک مون نیست خاله هام بی بی م دختر خاله هام آبجیم زن داییم اینا نیستن...
من کلا داشتم دیوونه میشدم یه لحظه دیگه...
سریع رفتم عبا پوشیدم رفتم سمت خونه دایی م اینا دیدم درگیریه...
منم خیلی نور مال هستم صبر و حوصله م زیاده ...
به زودی عصبانی نمیشم...
اگرم عصبانی شدم دیگه خودمم نمیشناسم که ‌کی هستم ...
دیدم عروس گریه می کنه ...
در حال عوض کردن لباسشه...
اون موقع که اشک های خواهرم رو دیدم دیگه قاطی کردم...
آقا رفتم توسمت مادر شوهرش هر چی از دهنم در اومد گفتم بهش ...
یعنی بهش حمله کردم که دلم رو خنک کنم بهش بزنم بخدا خالم گفت زشته نه جیغ زد بابام اومد داداشم گفت چی شده منم گفتم از این زنه بپرس ...
هیچی من وقتی بابام باشه کسی جرعت نمی کنه بهم بگه از اینجا پاشو برو اینجا بشین...
درست حسابی فحش دادمش...
بعدشم یه دمپایی پرت کردم شانس آورد بهش نخورد...
این کار ها فقط بخاطر اشک های خواهر مهربونم بود ک اول تا آخر باهاشون راه اومد حتی حق بهش ندادن لباس عروس انتخاب کنه...
خب موقع رفتن از پشت سر می خواستم با لگد بهش بزنم تا رفتم مامانم جیغ زد گفت ولش کن بی خبری از پشت میزنی می خوره زمین پیر زنه میمیره می افته رو دستمون...

هنوز که هنوزه آرزو به دل موندم که چرا بهش نزدم...

حالا وحشی قضاوتم نکنید هاااا...
فقط کنترل دست من نبود اون شب...
دومم من فقط اون شب اونجوری شده بودم و الان سه ساله دیگه تکرارش نکردم اون کارها رو هر چقدر عصبانی شدم...

حالا اینا وارد یک زندگی مشترک شدن...

این پسره بچه ننه بود...
هر چی مادره می گفت گوش می کرد...
اگه می گفت برو زنت رو بکش آقا این کار رو میکرد...

خب بعد یک سال خواهرم گفت بچه نمی خوام مادر شوهر به پسر احمق ش گفته بود اینی که بچه نمی خواد ببرش خونه مامانش برو یه زن دیگه بچه بیاره برات...
بعد یک سال یه دختری گیرش اومد...
سال سومم یه پسری گیرش اومد...
هانیه و حامد...

گذشته از این حرفاااا....

خواهر من موقع خواستگاری بزرگترین اشتباهش این بود که با پسره حرف نزد ...
قانون و مقرراتی برای خودش نگذاشت...
زندگی رو جدی نگرفت...
به بعد ازدواجش هیچ نوع فکری نکرد...
من بهش میگم تو به تنها چیزی که فک کردی عشق و حال همون دو شبه بود شب حنابندان و عروسی...
خب باید به ته زندگی فک می کردی...
گذشته از ایناااا...
الان از بس زندگی بدی داره ...
چون شوهرش به حرف مادرش گوش میده ...
هیچ نوع اهمیتی به زنش نمیده...
حیف اون همه خواستگار های خوبی که رد کرد با اون رفت الان اونایی رو که رد کرده رو ببینی به به عجب زندگی هایی دارن...
خواهر من انتخابش درست نبود...
الان خواستگاری که برای من میاد بیشتر تا خودم مامانم مخالفت میکنه میگه یکی دادم چی شد که بخوام این دخترم رو بدم...
منم همیشه خدا به مامانم خواهرم‌ میگم مقصرش خودتی ...
خجالت و لوس بازی رو میذاشتی کنار...
می گفتی پای یه زندگی وسطه...
می خوام باهاش حرف بزنم آشنا بشم...
ببینم چیز هایی که بعد ازدواج می خوام می تونه برام فراهم کنه ...
خب من همیشه به مامانم گفتم من با هر کی بخوام ازدواج کنم ...
از قبل بهش میگم من چطوری زندگی می خوام من برای خودم قانون هایی دارم ...
اصلا از اخلاقم بهش میگم ببینم‌ می تونه باهام‌کنار بیا  ...
من از ویژگی های اون بدونم آیا می تونم تحملش کنم...
و هزار تا حرف و حدیث دیگه ای...
مامانم باهام موافقه ...
میگه گول خوردم برای ازدواج خواهرت...

زندگی خوبه ...
ولی با آدم درست حسابی با آدمی که مثل خودت باشه...

من تاکید زیااااااادی میکنم برای همه که ازدواج درست داشته باشن...

فقط و فقط اگه می خواهید ازدواج موفقی داشته باشید ...

تنها ملاک...
و قدم اولتون...
انتخاب درسته...
اگه انتخاب درست داشتید قطعآ زندگی موفقی خواهید داشت...

پس اگه می خواهید ازدواج مثل خواهر من نداشته باشید ...
انتخاب درستی داشته باشید...

در پناه حق...

26/5/1403

🩵✍️Niloofr ✍️🩵








انتخاب درست همسرازدواج موفقآشناییفک نکردن به لذت های زود گذر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید