بنام خداوند بخشنده ی مهربان
گاهی دلم میگیره...
گاهی دلم آنقدررر گرفته میشه که هیچ جای این دنیا آروم نمیگیره...
گاهی بد دلگیر می شوم از آدما..
گاهی دلگیر می شوم از حتی نفس کشیدنم در این دنیا...
هیچ راهی که برایم باقی نمی ماند مجبورم میشم خودم رو به دیوونگی بزنم ...
یکی از روز های همین امسال که دلم گرفته بود.
گوشی رو برداشتم زنگ بابام زدم تا جواب داد گفتم سلام بابا ...
نیلو بابا زود حرف بزن جاده خیلی شلوغه ...
بابا من اصلا دلم نمیگیره کاشکی یه سری می رفتیم بیرون البته اگه فرصت داشته باشی؟!♡
خب
باشه بابا تا تو آماده میشی منم کارم تمومه میام خدانگهدار...
منم به مامانم و آبجیم خبر میدم در حال آماده شدن صدای بوق ماشین به گوش میرسد واااای که اومد...
خلاصه سوار ماشین شدیم بابام گفت خب کجا بریم کجا نریم ؟...
گفت اول میریم صحرای پسر خالم سبزی میگیریم بعد میایم یه دوری تو شهر میزنیم حالا یه کم حالتون رو بیشتر عوض کنم یه بستی فالوده هم بهتون میدم...
رفتیم سمت صحرای پسر خاله بابام...
اون یه باغی داره که سبزی می فروشه روز های جمعه خیلی شلوغ میشه وسط های هفته هم شلوغه ولی نه به اندازه جمعه هاااا...
خب مامانم یه حرفی قبل از اینکه من وارد باغ بشم زده بود هنوز من داشتم میخندم که یه زن میان سالی هم اونجا بود حواسم بهش بود با خنده های من اونم داشت می خندید ...
بعدش بهم سلام داد منم جواب دادم...
بعد از من مامان و بابام با آبجیم وارد شدن سلام کردن به هم دیگه بابام اومد دنبال من ولی مامانم رفت سمت فلفل و بادمجون اینااا که اون زنه هم اونجا بود یهو از مامانم سوال پرسید...
گفت آقای محمدی چیکارتون میشه؟؟؟
منم حاضر جوابی کردم از اون طرف صدا زدم گفتم خاله شوهر مامانمه...😂
حالا برای اولین بار می خواستم دروغ بگم...
یهو بابام زد زیر خنده گفت نیلوفر خفه شو دختررر زشته بخدا خجالت بکش....
مامانم که دیگه کلا ساکت شد...
بعدش مامانم گفت آقای محمدی میشه پسر خاله شوهرم...
آها درسته...
بعد که من رفتم نزدیک شون ازم سوال کرد گفت خاله چرا گفتی شوهر مامانمه آقای محمدی؟
هیچی همینجوری خاله جان فقط می خواستم شوخی کنم ...
آها من همین که تو وارد شدی با خنده متوجه شدم که خیلی دختر شوخی هستی کلا از قیافت تابلوس عزیزم...
بعدش که پسر خاله بابام اومد از آخر باغ سلام کردیم نشستم چایی تعارف کرد من کلا از چایی خوشم نمیاد ولی بعضی وقتا و بعضی جاها میچسبه واقعا...
خب ما پنج نفر بودیم سه تا لیوان بیشتر نبود...
منم که حسابی هوس چایی کرده بودم ...
یه لیوان داد به بابا یکی هم مامانم یکی هم گذاشت جلو من منم گفتم نه من کلا اهل چایی نیستم بفرما شما ...
اونم برداشت خودش بخوره...
منم تا دیدم حواسش پر شد لیوان چایی رو از جلو مامانم برداشتم تا بردم نزدیک دهنم یهو گیرم آورد گفت تو که گفتی من کلا اهل چایی نیستم دختر پس چرا لیوان مامانت رو گرفتی خب چرا لیوان منو نگرفتی همون اول ...؟؟♡!
منم گیر کردم چی بگم فقط از خنده مرده بودم بخدااا...
بعدش زبونم سوخت چایی خیلی داغ بود منم عجله کردم ولی خدایی تو هوای آزاد باد خنک آسمون ابری درختان فضای سرسبز چایی می چسبه عالی بود...🍁🪻
مثلا در آن روز دل من گرفته بود...😂😁
خدایی من آدم عجیبی نیستم؟؟؟!!!😑
خلاصه بگم من خوشحالم که تونستم کلی باعث خنده های چند نفر بشم ...
تا توی این دنیایی که من دارم تماشا میکنم فراموش نکنی ...
نه بخشیدید...
دیوونگی نکنی نخندی ...
باور کن دنیا و زندگی حالت رو میگیره به طوری که به مرگت راضی میشی ...
من همیشه آرزو میکنم شماها از ته دل و قلبتون بخندین همیشه شاد باشید...
همین الانم بیخود و الکی بگیر بخند ترو خدااا بخند...
جان من بخند...
بابا بخند دیگه چقدر تو سختگیری الان بخند گور بابای دنیااا و مشکلاتش و گرفتاری هاش تموم نشدنیه عزیز من پس بهتره به حرف من گوش کنی بیخیال بشی و بخندی ...😁♥️
آفرررررین بر تووووو که حسابی همین الان خندیدی ...
✍️10/5/1403مرداد✍️
نیلوفر
محمدی