ویرگول
ورودثبت نام
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

حقیقت تلخ

...
...

بنام خدای مهربان و دوست داشتنی تر از حد تصور...

می خواهم بنویسم  ، از یک قضیه ای که برای خودم  رخ داده است ، در این همه سال ها زندگی کردم واااای که چقدر با عذاب و سختی بزرگ شدم من اشکم داره در میاد از گذشته ام و سنی که الان در آن هستم و با خودم به این فکر می کنم که چرا تا حالا تو زنده هستی دختررر!!؟؟

اینکه پدر و مادر من مرا طوری بزرگم کردن ، که هر وقت بهش فکر می کنم می خواهم دست و پا های پدر و مادرمم را ببوسم بخاطر اینکه مرا درست تربیت م کردن ، در سن کم چه دختر چه پسر یه کار هایی انجام میدهند که ذهنشان درگیره و بدون هیچ تفکری میرن سمت انجام دادن آنها...
بیشتر این اتفاق ها از  سن چهارده سالگی شروع میشه یعنی استارت میزنن سمت هر کاری که در ذهن اونا میاد انجام میدن این انجام دادن کار های بد و نا پسند اونا چه زمانی پایان پیدا می کند؟
پایان سن هجده سالگی دست بر میدارن که کاملا عاقل میشن البته عاقل عاقل به صورت کامل هم که بگی نه ها ولی خب دیگه دست به هر کاری نمیزنه ، وارد هر رابطه‌ای نمیشن ، کمتر اشتباه می کنن ، بیشتر فکر می کنند ، تجربه های زیادی کسب می کنند ، پشیمان می شوند از کارهای گذشته ، انجام دادن کار های پسنديده و هزاران تا کار دیگه...
و از نظر شخصی من به هيچ عنوان نباید پدر و مادر ها در سن چهارده و یا پانزده سالگی گوشی تهیه کنند برای فرزندان فرقی هم نمی کند ، که پسر باشد یا نه دختر باشه ولی روی دخترا بیشتر تاثیر بد داره ....
من خودم وقتی در سن چهارده سالگی و پانزده سالگی بودم تا دلتون بخواد اصرار می کردم که اِلا و بِلا برای من گوشی بخرید ، ولی پدرم می خواست برام بخره ، مامان هیچ وقت این اجازه رو به بابا نمیداد می گفت : (هنوز جای رشد هست و هنوز آنچنان که دل من میخواد عاقل نشده و تو هم حق خریدن گوشی به نیلوفر رو نداری و هزاران تا حرف و حدیث دیگه ... )
ولی خودم عصبانی میشدم‌ و اگرم در اون سنی که من گوشی می خواستم برام تهیه می کردن قطعآ کار های خلاف انجام میدم و استفاده درستی که الان میکنم رو یاد گرفتم ، اون موقع به قول مامان خیلی جای رشد داشتم ، تا اینکه در یه سنی گوشی رو مامان و بابا بهم هدیه دادن که عاقل شده بودم و می تونستم بهترین استفاده رو از گوشی بکنم.

بگذریم از قضیه اصلا قرار نبود این بحث رو در این متن بگم از دست این ذهنم چه کار کنم نمیدونم واقعا؟؟!! همیشه آماده نوشتن هست ...

از تربیت خودم و بقیه خواهر و برادر هام قرار بود بگم اینکه به طور عالی ما ها رو تربیت کردن ، بیشتر مامانم روی ما ها کار کرده تا تبدیل شدیم به یه آدم قوی ، ما طوری تربیت شدیم که اگه یکی از اعضای خانواده اتفاقی براش پیش بیاد همه همراهی می کنند ، بدتر از همه اگه یکی مون مریض بشیم یعنی حال بقیه اعضای خانواده حال خوبش رو از حال اون بیمار بدتر میکنه این برای من جای خوشحالی که چنین به بار اومدم ، یکی از مثال هاش رو بگم خدمتون ...
اینکه تو بهمن بابام مریض بود و به مدت ده روز بستری بود ، بابام با مامانم راحت تر بود ولی چون من خونه می رفتم و جای بابام رو خالی می دیدم مریض می شدم بسه که گریه می کردم و هیچی هم دلم نمیشد که بخورم بعد حالت تهوع می گرفتم با تب و لرز شدید ، مامانم به بابام می گفت :( اگه نیلوی بره خونه مریض میشع میترسم !
یه روزی که حال بابام خیلی بد شده بود ، مامانم گفت : من به هيچ عنوان دیگه خونه نمیرم حالا منم پا کردم تو یه کفش الا و بلا منم از بیمارستان نمیرم خونه می خوام پیش مامان و بابام باشم...
عموم اومد زنگ زد به بابام بهم گفت: نیلو بابا برو خونه منم چند روز دیگه میام بعدم تو از یک طرف مدرسه داری ...
پسر عمم اومد پاشو بریم خونه لج نکن ، اگه تو اینجا باشی هم بابات نگرانته هم مامانت هم هوا سرده مریض میشی اینجا ، دختر پاشو بریم...
ولی خدا اون روز و شبم برد...
بابام بخش عفونی مراقبت های ویژه بود ، شبا فقط یک نفر بیشتر نمی تونست باشه منو آبجیم هم پایین بودیم شب تا صبح هی من میرفتم پیش بابام یه بار مامانم یه بارم آبجیم انقدرم هوا سرد بود که بگی ...
ولی خدارو هزاران مرتبه شکر که هیچ حال بدی ماندنی نیست ...
من همیشه به مامانم میگم چرا منو اینجوری بزرگم کردی ؟؟
چرا منو وابسته خودت کردی و همچنین خانواده!!؟؟
چرا منو اینقدر راستگو ، صادق ، مهربان ، دلسوز ، با انصاف ، گریه کن ، اعتماد کردن به هرکسی ، و هزار تا ویژگی خوووب دیگه...
بهش میگم تو دنیا امروزی باید تو بیشتر درس فساد رو یاد من میدادی نه این چیز ها رو ...
من هر جا میرم حرف راست رو میگم قضیه رو راست میگم...
به هر کسی زودی اعتماد میکنم میگم قطعآ این فرد مثل خودمه...
ولی همیشه موفقم و این موفقيت رو خیلی دوست دارم...
ولی گاهی که کارم گیر می کنه اعصبانی میشم میگم دیگه از این به بعد تو زندگیم هیچ وقت راستگو نمیخوام باشم میخوام دروغگو ترین دختر دنیا بشم پر از فساد و هزار تا کار خلاف دیگه خسته شدم دیگه ...
بعد که سر حال میشم میزنم زیر خنده میگم خدای خوبم حرف های بد منو در حال اعصبانیت هیچ وقت گوش نکنی هاااا!! من گاهی اوقات عصبی میشم کنترل زبانم از دستم در میره ...

پایان بدم  به متن و حرف آخرم رو بزنم...
اینکه یه حقیقت تلخع تو دنیا و باید باورش کنیم .
اینکه اونی که بیشتر از زندگی رنج میره درست تربیت شده تو خانواده...
و خدا هم آدم های کثیفی رو سر راه اینجور آدمای خوب قرار میده.
و در دنیایی زندگی می کنیم که فساد حرف اول رو میزنه و راستگویی یا همان عدالت هیچ جایی در جامعه دیگه نداره از نظر منننن...

15/اسفند/1402
به وقت یه شب سررررد زمستونی کنار بخاری...🌠❄️🌚🌛🌟

حقیقت تلخعمنتربیت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید