بنام خداوند بخشنده و مهربان...
با سلام به همه...
امیدوارم که حاالتون خوب باشه ...
خب یه کم از روزمرگی هام و سالهای گذشته ام بگم و بخندیم والا ...
نمیدونم چرا همش حس خندیدن دارم امروز...!؟
راستی دیشب رفتم با فاطمه یکی از دوستام پارک خب یه پیرمردی دستبند اینا کنار دریاچه میفروخت خب تولد منم که بود فاطمه گفت نیلوفر یه چیز خیلی قشنگ انتخاب کن برام من نمیدونستم واسه من میخره ها وگرنه اینقدرا هم لوس نیستم والا...
بعد همون کنار دریاچه نشستیم خب پیرمرده اومد شکلات بهمون داد با لواشک گفت که بخاطر روز دختر ...
فاطمه گفت که نیلو بیا نخوریم خوراکی هاش رو شاید چیزی تووش ریخته...خخخ
خاک توو سرت دختر با ذهن ...
گفتم البته که به من چه اگه تو خوردی منم میخورم نخوردی هم به جهنم من که از هر چی بگذرم از لواشک نخواهم گذشت حتی اگه زهرما تووش قاطی باشه فقط کافیه ترش و شیرین باشه همینش مهمه...خخح
خلاصه بزور اول دهن اون کردم لواشک رو بعد که کامل بردش پایین چند ثانیه صبر کردم که اگه اوکی بود حالش منم بخورم...
دیدم چقدررر خوشمزه بود وای ...
ولی تا الان تووش موندم که چه چیزی باعث شد بین اون همه دختر بیاد سمت منو فاطمه.؟!
هررر چییی فکر کردم نتونستم به نتیجه ای برسم...
خب بیخیال بابا مهم نیست دستش درد نکنه با خوردن اون لواشک حااال کردم ...
البته که اینم بگم من هر چیزی رو از هر کسی نمیگیرم اینو فاطمه گرفت از دستش ربطی به من نداشت فقط من توو خوردن همراهیش کردم تنها نباشه...خخ
خب دیگه چی شد این روزا؟!!
آرههههه...
پودمان چهار کتاب الزامات از بیست نمره بود امتحان گرفت شیش نفر افتادیم...
من شدم از بیست هشت و هفتاد و پنج صدم...خخخ
دوستم چهار از بیست...خخخ
یکی دیگه نُه از بیست...
یکی دیگه دو از بیست...
یکی ام بیست و پنج صدم...خخخخ یکم نگرفته بود...
این افرادی بود که نخونده رفتیم سر جلسه و امتحان دادیم...
خب پودمان اگه افتادی یعنی باید بشینی شهریور امتحان بدی...
خلاصه معلمه گفت که من حوصله شهریور بیام ندارم بخونید ازت امتحان میگیرم بازم...
امروز امتحان مجدد داشتیم...
باز پانزده نمره گذاشت من شدم ده و قبول شدم ...
دوستم باز افتاد شد چهار بازم گفتم بابا تو قرص چهار خوردی چته واقعا؟!خخخ
بقیه هم قبول شدن جز این چهاره که زنگ آخر باز ازش پرسید به زور قبول شد...
بیخیال مگه واسممهمه که قبول شم یا نشم...؟!
اگه نمره واسه من مهم بود الان اوضاع بهتری داشتم توو زندگی...
خب بریم سر امتحان دینی بگم چه کردم ؟!
خخخ
یه معلمی داریم میگه ده سال نمیدونم پانزده سالی استاد دانشگاه بودم حوصله دخترا و پسرا رو نداشتم و به عشق شما ها برگشتم متوسط دو ...
سال اول گفت فکر تقلب رو از سرتون بیرون کنید...
منم پوزخند زدم زیر لبی گفتم کور خوندی عزیزدلم...
برگشت گفت چییی گفتی ؟!
بهم می گفت خانوم محمدزاده ...خخ
گفتم من محمدی ام نه محمدزاده ...
گفت خب چی گفتی حالا گفتم هیچی گفتم خوشم اومده ازت همین...خخ
گفت نگااا کلی با بچهای دانشگاه سر و کله زدم خب هییییچ کی نمی تونه تقلب کنه از دست من ...
گفتم شرط روی چی میزنی که من جلو خودت و جلو چشات می تونم تقلب کنم و اصلا متوجه نشی چون من از کلاس هفتم استارت زده به تقلب و همیشه موفق بودم خداروشکر و تا حالا هیییچ معلمی هم مچمو نگرفته البته شک کردن وایسادم گفتم نکردم تمام ...
حتی اگه دوربینم میزدن عقب من نشسته بودم در حال تقلب ها قشنگ مشخص بودم برمی گشتم می گفتم نمیدونم من نیستم ...
پس من مطمئنم از دست شمام تقلب خواهم کرد خانم جان...
خخخ
برگشت گفت امیدوارم بتونی...
حالا هم معلم دینی بود هم عربی ...
اولین امتحان رو از عربی گذاشت منم طبق معمول تقلبمو نوشتم گذاشتم توو جورابم خب بعدش رفتم نشستم همش نگاهش به من بود خب که اول سال بهش گفته بودم اهل تقلب کردنم...
گفت بچها خیالتون راحت جا به جاتون می کنم صبر کنید همه بیان منم منتظر بودم زود جا به جام کنه اولین نفر اومد گفت نیلوفر پاشو بیا کنار من بشین تو رفتم قشنگ کنارش و تا رفت آخر نماز خونه تقلبه رو در آوردم گذاشتم زیر فرش و بعد نشستم ...خخخ
بعدش کلی جواب ها رو نوشتم در حد ده گرفتم خب می خواستم بیشتر بگیرم نمره گفتم ببین نیلوفر براش ثابت کن واقعا اهل تقلبی چند دقیقه آخر شلوغ شد همه بلند شدن با هم منم فرش رو بلند کردم و قشششنگ نوشتم شیش تا سوال رو و شدم شانزده از بیست...
بعد امتحان گفت نیلوفر دیدی چطوری حواسم بهت بود؟!!!
منم خندم گرفت گفتم دمت گرم خانوم واقعا بهت میگن استاد ...
گفت نیلوفر خدایی بگو تقلب کردی؟!!
گفتم به خدایی که می پرستم قسم تقلب کردم شیش نمره از تقلبم گرفتم ده نمره رو از خودم جواب دادم مطمئن بودم ده تا درسته ولی شیش تا نمره از تقلبی بود که کردم...
گفت چطوری تقلب کردی؟!
گفتم بیا همینجا منو بُکش و زنگ کل فامیلم بزن اگه گفتم چطوری هررر چی گفتی بهم بگو...
هررر کاری کرد نگفتم...
هفته قبلی امتحان دینی گرفت آخرین امتحان بود
از چهارده نمره بابا من اصلا نمی دونستم امتحان داریم رفتم دیدم خرخون های کلاس می خونن گفتم چه خبره بچها گفت سه تا فصل امتحان داریم یا خدااا
منم گفتم خدابزرگه عزیزم...خخح
یه روخوانی کردم و با توکل بر خدا تقلب نوشتم و اینکه گفت سر کلاس امتحان میگیرم توو دلم گفتم عالیه که از تقلب هام استفاده نمی کنم کتاب باز میکنم زیر پام و توو کیفم...خخخ
آقااا این مگه دست بردار بود از سر من چون بهش گفته بودم همه جوره من تقلب میکنم...
خب برگه ها رو بهمون دادن دیدم عامو من هیییچی نمیدونم...
اینم اومده دقیقا پشت سر من نشسته نمی تونم خودمو تکونم بدم خداشاهده تا یه ذره تکون میخوردم می گفت نیلوفر سرت توو برگه خودت لطفا چون اون دنیا همینم باید جواب پس بدی ...
منم خندیم گفت کوفت نخند گفتم خانوم چرا همش روی من اینقدر تأکید می کنید و یه ذره حواست به خودت باشه و بقیه بچها ...
دیدم جلوی ها در حال تقلبن رفت جلو منم که از خدام ...
دست کردم تو جیبم یه برگه تقلب آوردم بیرون چهار نمره گرفتم مونده بود ده نمره دیگه ...
یواش یواش هی خودمو خم می کردم که مثلا بند کفشمو درست می کنم ولییی دسته جای دیگه ای کار می کرد و کتابو آوردم بیرون سه نمره دیگه هم گرفتم به امید خدا ...
دوستم کنارم بود دوتا سوالم اون بهم گفت دوتا هم پشت سریم شدم یازده ....
بازم قبول شدم ...خخخ
خب امتحان پایانی فارسی داشتیم حاجییی هیچی بلد نبودم ...
یعنیییی هیچییییی...
خخخ
خب دوستم بهم گفت ببین نیلوفر من که نوشتم کامل بعد برگه جا به جا میکنم گفتم اوکی...
خلاصه فکر کن ده بیست دقیقه مونده بود که برگه ها رو جمع کنه من حتی بخدا اسم و فامیلمم ننوشته بودم...
دوستم گفت نیلو برگه تو بده زود ...
آقا تا برگه دادم بهش معلمه اومد بالا سرمون حالا مونده بودیم چطوری پس برگموم رو جا به جا کنیم...
زیر چشمی نگام کرد گفت نیلوفر اسمخودتو بنویس روی برگه منم اسمخودمو و برگه رو تحویل دادیم حالاااا بگوووو نتیجه چی شد؟؟!
شااید باورتون نشه بخدا جفتمون کامل گرفتیم...
وااای دمت گرم
دختر نیسان آبی ...
خب یه دسته از بچها بودن سر کلاس خب اون موقع کلاس هفتمبوديم امتحان عربی هم بود از ده نمره یه خرخون کلاس شده بود نُه و نیم گریه و زاری که نیم نمره بهم بده کامل بشم ...
خخخ
چقدر دختر چندش بخدا...
حالا این نیلوفر شده بود چند به نظرتون؟!
که از خوشحالی روو هوا که چه عرض کنم توو فضا بودم ...خخخ
همش با بچها می گفتیم می خندیم یهو معلمه چشمش به من خورد از ذوق و خوشحالی من تعجب کرد و گفت نیلوفر چند شدی که این همه در شادی هستی؟!
گفتم با اجازه شما معلم عزیز و گرامی و با اون سوال های آسون و آبکی تون شدممممم سه ...خخخخ
دوستم شده بود یک ...
یکی دیگه منفی صفر...
یکی دیگه نیم شده بود...
خب در برابر منفی صفر منی که سه گرفته بودم باااید شادی می کردم شادی حق من بود توی اون کلاس...خخخ
خب بیخیال بابا نمره مگه مهمه؟!
کجای زندگی میان میگن نیلوفر چگالی را تعریف کن؟!
ثابت کن که این انسانها با رابطه جنسی بچها دار میشن خب به خدای قسم که با همین روش هست بچه دار شدن ثابت کن پس چیه این وسط ؟!!!
خخخ
اصلا به من چه !؟
تولید مثل جلبک ها رو به من چه ؟!!
خب منم توو کل زندگی با معلم و این سوال های چرت روی لج بودم و به خودم افتخار میکنم که توی هیچ کلاسی در جا نزدم و از هررر طریقی شده رفتم یه پله بالا تر پس بهت افتخار میکنم نیلوفر عزیزم تو بهترین خودتی...
آفرین بر خودم.
نظر دیگران و یادگیری چیزی که توو کل زندگی و هیچ جای زندگیم به دردم نمیخوره هییچ وقت تلاشی نخواهیم کرد برای یادگیری اجباری ...
چون دلم نمی خواد بجاش میرم سمت علاقم و یه کار درآمدزایی...
چون دنیا دنیای پوله یعنی به این رسیدم که با پول میشه به همه چیییی رسید...
همه خاطرخواه تو هستن ...
این چیزا برام ثابت شده ...
خب یادمه کلاس هشتم دوتا کتاب افتادم ریاضی و عربی...
یکی از دوستام شیش تا کتاب افتاد ...خخخ
یکی دیگه پنج تا یکی دیگه سه تا یکی دیگه یه کتاب....
و ما کلاس های پولی شهریور ماه شروع شده بود ما خبردار نشده بودیم و از دست رفت و قید قبولی رو زدیم...
ولی دیدیم که اداره اجبار کرده توو کانون حضرت معصومه کلاس بازم برگزار بشه ...
و ما جمع شدیم و شرکت کردیم چند نفرمون با هم ساعت نه کلاس شروع بود تا دوازده...
ما ساعت هفت توو پارک جمع می شدیم تا هشت می نشستیم و تعریف می کردیم و می خندیدیم...
ساعت هشت و ربع حرکت می کردیم نیم ساعت توو راه بودیم ...
روز اول رفتیم سر کلاس علوم دیدیم معلمه مرده یا ضامن آهووووو...خخخ
ردیف اولم ما بودیم آقا اومد و گفت اسم هاتون بگید همه گفتن منم گفتم محمدی گفت اسم کوچیکت لطفا...
خودمو زدم به اون راه یعنی من نشنیدم و دلم نمی خواد تو اسم منو بدونی همین...
خب من علوم قبول شده بودم بخاطر دوستام اومده بودم سر کلاس و اگه به اون معلمه می گفتم بهم می گفت برو بیرون و بیرونم گرم بود خدایی تحمل نمی شد گرمای اون روز...
خب معلمه رفتارای عجبیی می کرد ...
هی درس داد و هی درس داد من یه چیزی رو توو مدرسه متوجه نشده بودم اون که توضیح داد تازه متوجه شدم چقدر آسون بوده و باز یه سوال برام پیش اومد و چون عادت نداشتم از یه مرد چطوری سوال بپرسم و بلد نبودم از دوستم پرسیدم بهش بر خورد برگشت گفت که هر کی سر کلاس سوال داره فقط از خودم بپرسه...
دوستمم برگشت گفت خب حالا از من پرسید چه عیبی داره؟!
گفتم ولش کن عظیمی...
بازم یه سوال دیگه گفتم بزار از خودش بپرسم گفتم یهو برگشتم گفتم خانم یه سوال ؟؟
خخخ
خب همش سر کلاس خودمون خانم می گفتیم حواسم اصلا نبود که باید به این می گفتیم آقا
برگشت گفت خانم نه آقا گفتم ببخشید من یه لحظه فکر کردم خانمی بعد گفتم آقا برگشت گفت به من نگید آقا بگید آقای دکتر...
عجب!
میگم رفتارای غیر عادی داشت قبول کنید...
آخرش منم گفتم آقا من قلط کردم سوال پرسیدم ولمون که تروخدا...
خب این معلمه چون بین سی تا دختر قرار گرفته بود نمیدونم چی فکر کرده بود با خودش..!؟!
سر کلاس پهلوهاش از پیراهنش میزد بیرون شکمش پیدا بود بابا از پشت که رد میشدی شلوارشم تا کمرش نمی کشید بالا بخدا...
اصلا من همون روز اول ترسیدم ازش...
خیلی زشته خداییی...
یعنی نگا من تا روسریم از سرم بیفته سریع متوجه میشم و درستش میکنم ...
آدم که خر نیست متوجه میشه...
حالا فکر کن لباست بره بالا شکمت پیدا بشه متوجه نشی شلوارت بیاد پایین متوجه نشدی پهلوهات بزنن بیرون از بس چاقی متوجه نشی مگه بدنت بی حسه؟!
خخخ
خاک توو سرت کنن واقعا که با دیدن بدن زشت و سیاه تو ما هم غرق گناه شدیم...
بچها شاید بگید خب نگاه نمی کردید تابلو بود اصلا نمی تونید تصور کنید چقدر زشت بود...
خلاصه بگم روز بعدش شد گفتم بچها من ديگه اصلا سر کلاس این معلم چندش نمیام ...
نرفتم یکی از بچها رو فرستاد دنبالم ...
گفتم برو بگو نیلوفر میگه علوم قبول شدم و نمیام و حال و حوصله کلاسم ندارم...
گفته بود که من کاری به قبولت ندارم بخاطر گرما ...
خلاصه دوستم گفت بیا بریم بیینم امروز چیکار میکنه؟!
گفتم اوکی و رفتیم نشستیم من اصلا نگاشم نمی کردم نمی دونم چی شد که یه نیم نگاهی کردم بهم گفت که تابلو رو بی زحمت پاک کن محمدی منم گفتم عظیمی میگه تابلو رو پاشو پاک کن دوستمم هیچی نگفت و بلند شد تا رفتم تخته پاکن گرفت دست گفت من نمیدونستم دوتا محمدی سر کلاس داریم ...
گفت برو بشین می خوام خودش بیاد...
گفتم من پام پیچ خورده من نمی تونم وایسم یا بیخودی راه برم شرمنده دوستم بجام پاک می کنه...
گفت بیین من کاری ندارم پاشو بیا...
بخدا از هیچ معلمی نمی ترسیدم تا اون روز تا اینکه از اون میترسیدم خیلی عجیب بود...
گفتم تو لج کردی من حتما بیام منم لج کردم که بمیری هم نمیام ...
مگه من نوکرتم؟!
نرفتم بلاخره...خخ
بعد نیم ساعت بهم گفت خانم محمدی اگه زحمتی نیست پاشو برو پوشه منو بیار از دفتر تا حضور و غیاب کنم و کلاس رو پایان بدیم...
گفتم نیلوفر لج بازی بسه پاشو برو دیگه کلا نیا سر کلاس تا حرصش در بیاد...خخخ
گفتم چشم همینجور که از کنارش رد شدم بهم گفت چه عجب گوش کردی توو دلم گفتم جواب یه ابله ای مثل شما بدن نما خاموشیه...
توو حیاط یه قسمتش پارک بود سایه بونم داشت رفتم سوار تاب شدم نرفتم دوستم رو فرستاد گفت نیلوفر خاک توو سرت اون منتظر پوشه هست اونجا تا هم اینجا حااال می کنی گفتم نه میام پوشه میارم براش مگه منو برده خودش فکر کرده برو بهش بگو نیلوفر میگه اگه تو معلمی منم یک دانش آموزم و کور خوندی که هر چی گفتی من بگم چشم نه بابا...
خلاصه خیلی اتفاق ها افتاد با این چندشه...
من دیگه حالشو ندارم بگم ...
اگه فرصتی پیدا کردم ادامه ش رو میگم...
وااای نگم از سر کلاس زبان که یه پسری بود چندش تر از اون پسره که معلم علوم بود...خخخ
خلاصه بگم دوستمو بیرون کرد ما چند نفر هم پشت سرش اومدیم بیرون...
خلاصه بگم هی تیکه مینداخت و هی جواب میدادیم..خخخ
آخرش یه دعوایی شد ...
مهم نیست ...
رفتیم کلاس عربی یه پیرمردی بود خیلی پیرمرد مهربونی بود همه مون رو قبول کرد خیلی پیرمرد سر به زیری بودی خدایی مثل پدربزرگمون هواش رو داشتیم سر کلاس...خخخ
خلاصه بگم قبول شدیم اون سال و کلیییی خوش گذشت شهریور ماه بهمون بخدا هیچ وقت فراموش نمی کنم اون روزا رو ...
وقتی می رفتیم توو جاده یه پسری اومد گفت صبح بخیر عزیزم بعدش دوستم گفت عزیزمو کوفت اونم خندید و گفت با دخترا حرف زدن حرومه...خخ
بعدش بستنی می خریدیم ...
با جیب خالی می رفتیم توو مغازه و کیف و کفش قیمت می کردیم خخخ
خلاصه درسته که چیزی از ریاضی و عربی و انگلیسی سر در نمیاریم ولیییی بجاش کلیییی خاطره ساختیم با هم همه جوره پشت هم بودیم...
و اینکه اگه با درس آدم به جایی رسیده بود ها پارکینگ مدرسه پر از پراید نبود خداشاهده...هههههههع خخخخخ
بیخیال بابا به من چه اصلا...
اگه با درس آدم پرفسور می شد من خودمو به آب و آتیش میزدم تا برسم به یه چیزی...
وقتی تهش یعنی هیچ...
پس بیخیال نمره بیست قربون یک و دو و سه و چهار و خوشحالی بی نهایت و ذوق همیشگی...
دمت گرم نیلوفر چهل ساله ...خخخ
خب مگه چند روز دیگه و چند ماه دیگه قرار زندگی کنیم ؟!!
دنیااا دو روزه یک روزم امروز رفت به فنا فردا رو هم مثل امروز عشق کن توو دنیا...
چون من خبر نداریم کی قراره بمیریم...
پس تلاش کن پرایدت رو بفروشی یه ماشین لامبورگینی بخری...خخخ
توو خواب هم نمی بینیم بخدا...
چه برسه بخریم...
خخخ
خدایا راضی هسیتم به رضای تو همين پراید رو ازمون نگیر بزار چهار صباحی که زنده هستیم زندگی کینم عزیزدلمو...خخخ
گور بابای هررر چی که تو رو ناراحتت می کنه بیخیال بابا...
هررر چییی غم و غصه ای دارین ها همش حل میشه فقط بخند ...
چون دنیا به خنده های تو نیاز داره دنیا با خنده های ما انسانها قشنگ تره والا...
پس از من میشنوید بخاطر نمره گریه نکن حیف اشک هات نکرده والا...
اگرم پشت کنکوری خب چند ساله رد میشی تو هم غصه نخوره چون خدا خدای توام هستش بلاخره ده سال دیگه که قبول میشی...خخخ
شد شد نشد نشد هم به جهنم بابا ...
خب متاسفم برای کسی که بخاطر نیم نمره زار زار گریه می کنه خجالت بکش عامو جان...
فقط اگه مثل من بودی توو مدرسه عشقی اگه نبودی فایده نداره علی یارت ...
خب همین دیگه حرفی ندارم باهاتون...
حالا بخونی نخونی هم واسه من و به حاال من فرقی نمی کنه ها ولی خب اگه بخونی به نفع خودته ...
منت هم روی من نزار که خوندی ...
خوندی یه چیزی یاد گرفتی یادم نگرفتی به درک مگه مهمه؟!!
بابا شما ها فکر کنید من دنیا و زندگی برام مهم نیست و بیخیالش شدم اونوقت شما ها فکر کردین اگه پست های منو نخونی برام مهمه و میام گله میکنم برو خجالتمون نده ....خخخ
خب حالا که خوندی خاطرات رو زنده کردم ...
و کلی خنده بر لبت اومده...
پس خودت سود کردی...
از خداتم باشه سعادت اینو داری که پست های من در اختیار تون هست رایگان می خوندی و لذتشم میبری...
پس من آرزو میکنم که صبح چشم هاتون رو باز کردین کل غم و غصه هاتون تموم شده باشه و تک تک مشکلاتتون تبدیل شده باشه به بهترین و قشنگ ترین اتفاق های زندگی تون و در آرامش کامل زندگی کنید...
امیدوارم همیشه حال دلتون خوب باشه دلتون شاد باشه...
تا پست بعدی که نمی دونم زنده هستم یا نیستم خدانگهدار تون عزیزان ویرگول....
چهاردهم اردیبهشت...