ویرگول
ورودثبت نام
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
خواندن ۹ دقیقه·۲۱ روز پیش

خداحافظی از ویرگول دوم...😓😓

عروس
عروس
سفیرپاکی با زنش
سفیرپاکی با زنش
بابا یاگا همراه آقای شهبازی
بابا یاگا همراه آقای شهبازی

دوماد
دوماد
مژده
مژده
خودمم
خودمم



عروس
عروس





بنام خدا..
سلام خیلی خوش اومدین به قسمت دوم خداحافظی از ویرگول...
عزیزم زیاد امروز حال و حوصله ندارم...
بخاطر همین اونجور سلام احوالپرسی دلچسبی که دلم می خواست نتونستم داشته باشم باهاتوووون ...
به علت سردرد خیلی شدید...

فعلا قرص سر درد خوردم تا اثر بزاره منم متن بنویسم...
نگاااا بچهااا چقدر شما هااا برااای من مهم هستید که با سر دردمم حاضرم بنویسم تا شما ها بخونید و تهشم بگید مفید ولی ...
متاسفم برات ...

خب بریم ادامه ازدواج سفیرپاکی رو بدیم توی تهران امشب کلا می خوام جمع کنم این بند و بساط ها رو ...
بله توی خواستگاری سفیرپاکی دعوت شدم رفتم همین دیشب بود...
بله ...
میدونم که خیلی کنجکاو شدین ...
صب کن مژده بزار براااات تعریف کنم چی شد...
اولش قرار از اینجا شروع شد...
آقا سفیر به علت اینکه مدرسه ها باز میشد و هیچ مسافرتی نرفته بود..
تصمیم گرفت بره تهران خون داداشش...
اونجا نشسته بود داشتن حرف میزند و اینا...
این زن داداشش چایی پذیرایی کرد این آقا سفیر لوووس ما گفت که ببخشید زن داداش من میلی به چایی ندارم ...
من یه قهوه ای به تلخی زهر مار میل دارم عزیزوم ...
بله داداششم با زنش دعوا می کنن که من از قبلش به تو گفته بودم که علیرضا از چایی خوشش نمیااااد زن پس چطور چایی آوردی براش؟؟؟
خلاصه قهوه به تلخی زهر ماری که سفارش ایشون بود نبود خونه...
این داداشه هم که عصبانی...
بنده خدا زن داداشش زنگ خواهرش میزنه میگه پاشو قهوه بگیر بیار خونه مون...
آقااااا تا این دختره اومد این مرد مذهبی ما عاشقش شد رفت...
آقا سفیر تا یه دختری رو میبینه کلا دستپاچه میشه دست و پاش رو گم میکنه...
یهو بلند شد ...
گفت :
س...
س...
س...
سلام...
حالا واکنش اون دختره علیک سلام...
در به در دنبال خواهرش می گرده...
بله عاشق هم دیگه میشن ایناااا...
بعدش هی چپ میره راست میره دنبال دختر مردم...
بله اینم بگم که اون دختره هم عاشق این بود...
بعدش میاد خونه یه خورده چاپلوسی خواهرش رو میکنه یواش یواش وارد جزئیات میشع میگه من عاشق فلانی شدم...
خواهرشم میزنه توی سرش میگه خااااک ..... کنن ...
تو رفتی اونجا که عاشق بشی و بیای...
خلاصه اینا میرن خواستگاری...
شب اولی هیچ...
شب دومی هیچ...
شب سومی هیچ...
شب چهارمی بله میرن با هم داخل اتاق که حرف بزنن...
میگه که من خوشم نمیاد بعد ازدواج مون بدون چادر بری بیرون...
دختره هم در اتاق رو باز میکنه میگه هررری بیرون....
بله علیرضا عاشقشه این عاشقی کار داده دستش...
میگه نه من اشتباه کردم هر جور دل قشنگ تو می خواد برو بیرون عزیزم...
بله...
اون دختره هم میگه نبینم بعد ازدواج مون توی ویرگول فعالیت کنی هااا...
اینم میگه این رو دیگه ربطی به شما نداره ...
خب پس باهات کنار میام ...
سفیر میگه بگو ببینم چطوری زندگی از من می خواهی تا برات بسازم؟
چه توقعاتی از من داری؟
کلا از خودت بگو ببینم ما می تونیم با هم ازدواج کنیم یا نه؟؟؟
اونم میگه کلا چقدر پول داری ...
ماشینت ...
خونه ت ...
سفیر پاکی هم میگه تو منو می خواهی یا ماشین و خونه و پولم رو...؟؟؟
دختره هم میگع ببین عزیزم تا حالا شده گوشیت شارژ نداشته باشه تو هم با گوشیت کار داشته باشی هی پیام بیاد که باتری گوشی ضعیفه ؟؟
آره متنفرم از اون صحنه خیلی بدم میاد حاج خانوم...
چطور مگه؟؟
ما دخترا هم از پسر بی پول تا همین حد متنفریم...
وااای خداا...
مطمئنی از لحاظ عقلی سالمی تو...
آره ...
خب پس این حرفا چیه اون قدر پول دارم برای سیر کردم شکم تو...
من سیرم تو پیازی...
خخخخ
عجب زن باحالی گیرش اومده دقیقا مث خودش...
خدا صبرت بده سفیر با این زبون زنت...
بله من همون شب اولی کلی اصراش کردم که تروخدا این دختر برای توعه علیرضا ساخته نشده ..‌.
این با زبونش تو رو نابودت میکنه...گفت نه خفه شووو نوشتن نوعی دوست داشتن است خررر  من عاشقشم...
بله منم خفه شدم هیچی نگفتم...
چند دقیقه بعدش از اتاق اومد بیرون دیدم زه و زخمی درب و داغون بله به شرط و شروط های اون گوش نکرده بود و احترام به سلیقه های او نگذاشته بود به طور وحشتناک کتکش زده بود من وقتی در اون حالت دیدیشم دلم خنک شد خدایی خندم گرفت با سر شکسته دیدمش...
هیچ دیگه بچهااا...
شب پنجم رفتیم شب بله برون بود دختره آبرو رو برد ...
یه لباسی پوشیده بود که بود وای نگم یه جوری آرایش کرده که تا دیدیش قند پرید توی حلقش و نزدیک بود جونش در آد دوماد...
خب عروس پاش گیر کرد به قالی همه سینی چایی ریخت روی آقااا دوماد مون سوخت وااای خدا مرگت بده عروس...
خب بگذریم...
رسیدیم به شب عروسی سفیر پاکی...
بگم بهت...
تهران عروسی رو برگزار کردیم از اتقاقا شب عروسیش نگم براتون بچهاااا...
بله من توی عروسیش بودم ...
خب با اقای سفیر پاکی تصمیم گرفتیم که یه سری شهر خود دوماد عروسی بگیرند همه ویرگولی ها رو دعوت کنه...
گفتم عااااالی میشه...
خلاصه عروسی از تهران تمام شد و اومدیم...
اینجا اولین زنگ سفیر پاکی به مژده بود...
گفتن سلام مژده خانم ویرگولی سفیر پاکی هستم می خواستم عروسیم دعوتت کنم اول مهر ماه تالار قصر نور بیاین عروسی دعوتین...
مژده هم میگه علیک سلام به شرطی میام که کت شلوار م با تو باشه...
سفیرم میگه جهنم ضرر تو بیا باشه...
یک نفر دعوتی رو می پذیره...
زنگ دوم به دختر مهتاب بود...
اونم گفتن که نخیر من کار دارم باید ادامه سفرنامه کربلا رو بنویسم شرمنده...
سفیر پاکی خب به درک نیااا...
زنگ سوم به نگین اصل بود که اون خیلی با کلاسه و کلاس گذاشت...
من اهل عروسی نیستم خدانگهدار...
خب بهتر نیااا حیف شارژم که زنگت زدم...
زنگ چهارمم به جفتش بود آقای شهبازی بود...
ایشون گفتن که من به شرطی میام که برای منم زن پیدا کنی...
میگه ترو قرآااان زن نگیر ...
من دو روزه زنگ گرفتم دارم نفرین خودم میکنم...
می خوام از امروز دست به کار بشم خودمو به زمین و زمان بزنم تا به جوونا برسونم ازدواج نکنید...
خب انتخاب تو اشتباه بوده مال بقیه ممکنه عالی باشه...
بله...
بعدش زنگ میزنه بابا یاگا....اونم میگه من که بیکار نیستم نمیام...
خب تو هم نیا وقتی نوشتن نوعی دوست داشتن است همراه مژده دیگه می خوام دنیا نباشه به درک همه تون...
بله خیالت راحت سفیر پاکی  خودمون مراسمت رو به بهترین شکل ممکن پیش میبریم...

خلاصه بگم بهتون بچهاااا...
این عروسی سر گرفت...
شبی شد که همه ویرگولی ها اومدن توی تالار...
بچهاااا وقتی عروس و دوماد اومدن توی مجلس...
آقااااا عروس خیلی خفن بود سفیر که نگااااش می کرد می گفت هی خداا لعنت به عشقی که من چشم و دلم بسته شد و اینو انتخاب کردم وقتی بچهای ویرگول رو دید این حرف رو زد...
بله...
عروس دوماد رفتن نشستن...
بعدش موقع رقص شد...
اول گفتیم احترام عروس دوماد رو بزاریم اونا برقصن بعد ما بچهای ویرگول...
واااای رقص سفیر پاکی رو بناااازم خدایی از خنده منو مژده از حال رفتیم آمبولانس اومد...
بلهه...
عروس خانم اصلا رقص بلد نبود سفیر پاکی گفت تو پس هنر چیو داری زن؟؟
گفت یا برقص یا طلاقت میدم...
عروسم مجبور شد برقصه خداوکیلی انقدررر زشت میرقصید که سفیرپاکی گفت لعنت خدا بر این شانس من...
بله سفیر پاکی گفت بسه عروس خانوم برو بشین جلو چهار تا دوست و رفیق آبروی مرا بردی...
بعدش اقای شهبازی رو انداختیم وسط بااااباااا ترکوندن این پسر...
ازدواج به سبک برنامه نویسی ...
بعدش هم مژده رفت وسط ...
آقای سفیر پاکی زد زیر گریه و حسرت...
بله ...
بعدش نوبت رسید به مننننن نوشتن نوعی دوست داشتن است....
بچهاااااااا...
وقتی رسیدم...
گفتممممم نه خیررررر من توی عمرم نرقصیدم...
من توی عروسی دوتا آبجی هام نرقصیدم...
تو عروسی سفیرپاکی برقصم محاله...
نه اصلا ...
بچهااا گفتن تو بیخود کردی باید برقصی رقص همه رو دیدی ما هم باید مال تو رو ببینم...
خب ...
بریم پیش‌...
یه اهنگ گذاشتن رفتم وسط بابا یهو همه دست و جیغ هوررررااااا آفرررین رقص رو بنازم....
ناگهان خدا هم در تعجب افتاد بابا نیلوفر و رقص بعیده...
ناگهان زلزله اومد یعنی زمین و زمان شروع کرد به لرزیدن یعنی منو تشویق کردن...
یهو سفیرپاکی  دست به دعاااا شد...
خدایا شکرت که زلزله اومد عروس میره از دنیا من با یه یکی دیگه میرم...
بله کاملا فکر سفیر پاکی اشتباه بود خدا داشت به من دست میزد نکه آرزوی تو رو برآورده کنه...
خب ...
موقع رقص چاقو شد...
با مژده برنامه ریختیم که اول مژده با چاقو برقصه بعدش من...
مژده رفت وسط با چاااقووو سفیر پاکی گریه و زاری ترو خدا پول ندارم صد تو من بسه بده هنوز خبر نداشت که نیلوفر بی رحم تو نوبته برای رقص چاقو...
مژده یک میلیون گرفت...
منم دو میلیون گرفتم آخرشم بهش ندادم...
سفیر پاکی عصبانی شد...
گفت جهنمتون با چاقوتون ...
خدا دست داده به من...
آقااااا هم پول گرفتیم هم چاقو رو نگرفت...
بعدش که بهش دادیم لج کرد ...
با دست کیک رو دهن عروس کرد بعدش عروس خانوم بجای کیکع انگشتش رو خورد در اصل گااازش گرفت بله ...
سفیر پاکی میگه که خدااایا این چه وضعیتیه...
عروسی که این همه منتظرش بودم همین بود...
عروس هم متوجه شد که بله سفیر پاکی انتقام گیر هستش...
گفت بله من کیک نمی کنم دهنت دمت گرررم عروس...
شربت دهن عروس کرد یهو دوماد همش رو ریخت توی یقه عروس...
وواااای چه شبیه ....
خب کم کم داشتیم به پایان عروسی می‌رسیدیم...
مژده رو می خواستم بغلش کنم برای خداحافظی صدای آقای شهبازی اومد بچهااا هنوز الکل نخوردیم که کجااا...؟
آقا بعیده از تووو...
منو مژده نخوردیم...
ولی عروس و دوماد با آقای شهبازی نوش جان کردن بعدش منو مژده فرار کردیم از جمع اون منحرفااا...
آقای شهبازی رو هم آقای سفیر پاکی پرتش کرد بیرون خودش موند و عرررووسس و عشق و حال...
بله دو هفته بعدش متوجه شدیم توی ویرگول که اینا طلاق گرفتن...
عروس گفته من دلم نمی خواد با تو بیشتر از این ادامه زندگی رو بدم تو مرد زندگی نیستی...
تو مرد کافه و بیرونی هستی ...
برو به معلمی ت برس آقاااا...
خب باشه‌ من مهریه ندارم...
برو دست خدا...
خلاصه بچهایی که نیومدین عروسی سفیرپاکی جاااتون خالی خداوکیلی...
انشاءالله قسمت بشه عروسی دومش بیاین..
من که عروسی دومش نمیام ول کن دیگه ...
ولی خدایی...
آقای سفیر پاکی ازت ممنونم که ارزش دادی برای من و منو دعوت کردی حتی از زمان خواستگاریت و عروسیت توی تهران و شهر خودتون...
خدایی ازت ممنونم خوش گذشت برامون....
بچهاااا یاد بگیرید از سفیرپاکی توی عروس هاتون دعوتمون کنید...
بله اینم اتفاقات عروسی سفیرپاکی...
سفیرپاکی من از خدا می خواهم که برسی به اون آرزوی محال زندگیت...
موفق باشید...
تو رو به جان کبرا خانوم قسم ت میدم  ازم انتقام نگیر...
خب بچهااا...
این بود آخرین پست من توی ویرگول...
بچهاااا می خوام دیگه دست بکشم از کارها...
می خوام قشنگ بنویسم ...
مراتب...
زیبا..

در پناه خدا باشید عزیزان ویرگولی من...
بیست و چهارم شهریور ماه...


عروسی سفیرپاکیبچهای ویرگولتالارحس خوووب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید