♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

دعا میکنم برات...

...
...


بنام خدا...

سلام به همگی امیدوارم که حاالتون خوب باشه عزیزان...

منم با خوندن این کتاب واقعا حس و حال خوبی دارم ..

خب امروز همراه بابام رفتیم مامانمو با آبجیم بردیم دکتر از سه ماه قبل توی نوبت ام آر آی بود و امروز نوبتش شد بخاطر عفونت شدید گوشش که نزدیک شده بود برسه به مغزش اینا و قضیه خطرناک بشه که جوابش رو بردیم پیش دکتر گفت کل عفونت هاش تموم شده  و الان سالمه فقط یه قرصی نوشت که باید بگیریم براش همین...

خلاصه منو بابامم نشستیم منتظر  تا کارشون تموم  بشه و بیان ...
من حوصلم  سر رفت گفتم بابا بریم بگردیم گفت صبر کن فکر کنم کجا ببرمت ؟!
به چند دقیقه فکر کردن گفت نیلوفر بیا بریم یه  دختری رو نشونت  بدم که در کنار باباش و پا به پای  باباش  توی نجاری  کار میکنه  خیلی دختر باهوش زرنگه و کارشم بیسته...
گفتم بریم....

رفتیم اونجا سلام کردیم و یه خسته نباشید گفتیم  کلی حرف  زدیم واقعا خوشم اومد از اون  دختره و باباش یه دختر خوشگل مانتوی  مشکی پوشیده بوده با شوار لیه آبی  عینکی با حال و مهربان بود واقعاااا...

خب بعدش اومدیم گفت حالا کجا بریم؟
گفتم هیچ جا من گشنمه بابا....
خب  چی چی برات بخرم؟؟!
یه چیزی که خوش مزه باشه ....
بابام برگشت گفت این  کارتم این تو موجودیشم زیاده ...
رفتم مغازه که خوراکی بگیرم دیدم یه پسر بچه ای اومد کنارم بهم گفت خاله من برات دعا میکنم  خیلی ام دعا میکنم برام  یه چیزی برام بخر بخورم ...

منم نگاش  کردم هیچی نگفتم...خخخ
خب شما ها میدونید که  همیشه کارای عجیب  میکنم...
یه لحظه توو ذهنم با خودم به این  فکر کردم گفتم  ببین  نیلوفر تو این  همه سالهاست با خدا راز  و نیاز می کنی دعا می کنی که خدایا اول  همه عزیزان منو عاقبت بخیر کن بعدش منو به  خواسته هام برسان ...

گفتم خدا  شاید دعای اینو قبول کنه بیا براش یه چیزی بخر بخوره...
با خودم توو ذهنم گفتم نگا این بچه اگه یه پدر و مادری داشت که وضع مالی شون خوب بود هیییچ وقت نمی اومد پیش من و شما ها یا بقیه بنده های خوب خدا بگه یه چیزی واسم بخر بخورم بعدش دعا کنم برات...

خلاصه توو ذهنم کلیییی حرف زدم با خودم کلی فکر های چنینی کردم و تهشم جالب شد ...
گفتم چی می خوای برات بخرم گفتم یه چیزی بگیر من حساب میکنم....
خب اونم رفت سمت خوراکی های خارجی گرون که برای خودمم حقیقت نمی گرفتم...🤣🤣🤣😅
گفتم آقا پسر قربونت برم من بیا اینجا خودم برات خرید کنم بیا پسر خوب ...🤣🤣
اومد براش تنقلات گرفتم گفت دستت درد نکنه خندید و خوشحال شد و رفت یه گوشه ای توو خیابون نشست خورد ...
جالب بود برام که رفت سمت چیزای گرون قیمت ...
بعدش من از ذوق و خوشحالی اون پسر خیلی خوشحال شدم...
به بابام تعریف کردم برگشته میگه به به بلاخره من زنده بودم یه کار عاقلانه دخترم رو توو دنیا دیدم...😅

گفتم متاسفم بابا واقعا...
بابام برگشته میگه که نیلوفر در ماشینو ببند از اینجا بریم گفتم چرا بریم حالا!؟؟

گفتم میترسم خوراکی های خودتو بخوری بری از اون بنده خدا پس بگیری گفت از تو هیچ کاری بعید نیست بخدا ...🤣🤣

واقعا بابام منو چه فرض کرده  بچها؟؟

بابا بیخیال این چیزا من اینقدرا هم که بد نیستم مهربونم ...
اون چند باری که حالا پول دادم به بقیه و پس گرفتم یه ذره ناقص عقل بودم باور کنید...

مهم اینه که من اون پسرو خوشحال کردم امروز...

به خدا گفتم ببین خدای عزیزم منو پولدارم کن تا وقتی دفعه بعدی این جور پسر بچه هایی رو سر راهم قرار دادی بهش اجازه خرید دادم به حساب من وقتی اونم رفت سر خوراکی های خارجی و با کیفیت  و خوش مزه و هر چیزی رو که دلش خواست  برداشت بهش نگم نه بیا با هم خرید کنیم...😅
فقط  بگم هرررر چیییی دلت کوچکت می خواد بردار چون من اون‌موقعه پولدارم دیگه فرقی   نمی  کنه برام قیمت  ها ‌...

وااای  نیلوفر چقدررر ذهن تو  فعاله چقدررر تو ارتباطتت  با خدا خوبه چقدر خدا عاشق توعه ...
خب خلاصه امیدوارم که خدا به حرفای  اون پسره گوش کنه و منو پولدارم کنه ...

واقعا پسر خیلی باا  حالی بود به حرفمم گوش  کرد اومد هر  چی خودم گرفتم براش قبول کرد و البته لواشک و بستنی رو خودش   گفت منم گرفتم  ....

پس منم  مهربونم ...

پس اینقدر به من و  کارام نخندین  .‌‌‌...

بزارید به  زودی کتابم چاپ بشه و بفروشمش میلیون بعد بهتون میگم که این نیلوفر با ایمان قوی  به خدا تونست بع همه جااای این جهان  برسه با پول کتابش ...

توی خواب هم نمی بینم این چیزا را خداوکیلی ‌‌‌...🤣

خب بیخیال بابا...

بزارین یع قسمت دیگه از  کتاب مشکلات را شکلات کنيد رو  توی پست بعدی بگم و برم تا بعد امتحان عربی یعنی میشه دوشنبه...

مهمم  نیست برام امتحانه ...🙃

امیدوارم که لذت  برده  باشید لذتم نبردین هم به کلیم یا کبدم تموم ...
بی خود و بی جهت صلوات...

علی یارتون عزیزان ویرگول...
بیست و هفتم اردیبهشت ماه...

اینم منو علیرضا هفته قبلی توو یا باغی که از  اتفاقات اونجا  میگم براتون....🙃🩵💞
اینم منو علیرضا هفته قبلی توو یا باغی که از اتفاقات اونجا میگم براتون....🙃🩵💞



















حس خوب زندگیتجربه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید