بنام خدا...
سلاااام به همگی انشاءالله که حالتون خوب باشه این روزای خسته کننده رو به خوبی پشت سر بگذارید عزیزان کلاان حس بدی دارم من نمیدونم چرا!؟؟
اصلا حس میکنم روزای خوبی نیستا ولی علتش اگه بدونم خوبه
آیا شما هم چنین حسی دارین؟؟
خب امیدوارم که حس و حالتون خوووووب باشه و هیییچ وقت و هیییچ وقت حس و حالتون بد نباشه همیییشه سر حال و پر انرژی باشید توو زندگی...
خب چی بگم چی نگم؟!
نمیدونم والا ...
کلاااا می دلم یه مسافرت طولانی می خواد و به یه جایی که هیییچ انسانی وجود نداشته باشد اونجا...
یعنی یه کلبه ی دور افتاده اماااا با صفا و سر سبز و با یه فضای دلچسب خودم باشم و خدایم تک و تنهاااا ...
یه جایی که صبحها با صدای پرندگان بیدار بشم شبها هم با صدای عجيب و غريب و ترسناک بخوابم ...
دلم نمی خواد که مثلا هیییچ آدمی دور و برم باشد ...
دیگه دلم نمی خواد حسودای اقوام رو ببینم و حرفای مفت اون لعنتی ها رو بشنوم دلم میخواد اونا رو بزنم نابود کنم...
هررر چند اونا واسه من مهم نیستن نه خودشون نه حرفاشون بخدا یه درصدم مهم نیستن ها ولی وقتی میشنوم که میگن مثلا نیلوفر چرا اینجوریه یا مثلا چرا اینا کارها رو میکنه یا مثلا چرا با هیچ کس رو در واسی نداره چرا لوسه چرا اینقدر این میکنه اون میکنه ها اعصابم داغون میشه...
اینطوریه که مثلا یکی از عمو هام ازدواج نکرده خیلی ام پولداره مسافرت های زیادی میره بعد از چیزای دخترونه خوشش بیاد واسه من میگیره خب به من چه خودش منو دوست داره خودش منو انتخاب کرده که آقا اینو بعنوان هدیه حالا یه سوغاتی واسه نیلوفر میگیرم بعدش اینجوریه که بقیه دختر عامو هام حسودی می کنن با اینکه من اصلا توو فکرشونم نیستم ...
خب دوست داشتن یه چیز دلی هست انتخابه والا مثلا از یکی خوشت میاد همین ...
مثلا علیرضا چه کاری واسه من انجام داده که من حاضرم جونمم فداش کنم حاضرم بمیرم براش چرا مگه چه کاری کرده یا اصلا مگه باید آدما واسه ما کاری انجام بدن که ما دوستشون داشته باشیم ؟!
نه والا اینطوری نیست خب مشکل از طرز فکر این انسانهای احمقه همین...
خب که چیییی واقعا ؟
بعضی ها چندش بازی درمیارن نمیدونم چرا
خب بیخیال این چیزا...
بخاطر همین میگم می خوام برم توو یه کلبه دور افتاده اما زیبا...
نه بخاطر این حسودا بلکه بخاطر آرامش روح و روانم بخاطر حس و حال خوب خودم بخاطر اینکه از فکر و خیال های زندگی کمی راحت بشم کمی خودمو آزاد کنم بگم بیخیال دنیاااا بابا...
بخاطر این چیزا...
من توو فکر اینم که کی و چند سالگی یه دختر دیگه هیچ خواستگاری نداره و نمی تونه داشته باشه و هیچ پسری نگاش نمی کنه چند سالگی واقعا؟؟؟؟!!!
بهم بگید اگه میدونید؟
خب من اگه بدونم سی سالگی یا چهل سالگی همچین اتفاقی رخ میده یعنی در این سن ها دیگه یه دختر هیییچ خواستگاری نمی تونه داشته باشه چه خواستگار خوب یه خواستگار بد حاضرم قسم بخورم که تا همون سن از خانواده م دور میشم وقتی رسیدم به اون سن دیگه بر میگردم پیش خانواده رااااحت و با کمال آرامش به زندگیم ادامه میدم...
یه چیز دیگه چرا پسرا اینقدر پوست کلفتن؟!
چرا هررر چقدر رد بدی ها بیشتر میان سمتت؟خخخ
یه چیز دیگه بگم وقتی یه خواستگاری میاد من میگم نه کل فامیل میگن که خب این کارا یعنی چی آخرش چوب مغرور بودنت رو میخوری نیلوفر یعنی بارها جلو خودم به خودم گفتن ها چقدر ملت پر روو هستن...خخخ
خب این احمق ها فکر می کنن من مغرورم یا کلاس میزارم یا میگم نه چون خوشگلم لیاقت من بیشتره یا یه پسر خوب و پرفسور می خوام ...
با اینکه بخدا قسم هییچ کدوم از این چیزا برای من ملاک نیست یا دلیل نیست ...
من گفتم تو بگو با یه پسر چوپان حاضرم ازدواج کنم ولیییی پسری نتونه منو بپذیرد یا مثلا قصد زندگی ابدی نداشته باشد رو نمی خوام خلاصه یه چیزی بگم بخندید داداشم برگشت گفت نیلووو من یه رفیق چوپان روستایی دارم بخدا تااا دلت بخواد پسر خوبیه یعنییی از خوبیش نگم برات از همون چوپان های پولدارم هست اگه اوکی هستی تا بهش بگم بیاد خواستگاری ...
بهش میگم خواهرم گفته من پسر چوپان می خوام...
خخخخ...
گفتم خاک توو سرت کنن داداشی برو من فقط برات مثال زدم من نه چوپانشو می خوام نه شهری رو نه چیزی برو ولمون کن...
خب من حس میکنم زیادی دارم سختش میکنم این ازدواج رو اینقدرا هم سخت نیست ها...
بزارید تجربه دوستم رو از ازدواجش بگم خیلی جالبه...
دوستم تااا اسم شوهر و ازدواج می اوردی جلوش خداوکیلی فحش بارانت می کرد سال آخر نشد ازدواج که کرد هیچ سال دوم وارد نشد بچه دارم شد ...
یعنییی هیچ ملاک و معیاری نداشت اصلا براش مهم نیست اصلا فکر ازدواج نبود ولیییی خییلی مذهبی بود بچها خیلییی با خدا بود یعنییی مذهبی تر و با خدا تر از من اینجوری بگم بهتون ...
خلاصه بگم با پسر دایش عقد کردن و تهشم ازدواج...
بدونی که فکری کنه به اینکه کتابی بخونم یا مثلا یه تحقیقی کنم یا اصلا همه چیز به کنار آیا من خودم می تونم وارد یه زندگی جدید بشم آیا من می تونم زندگی کنم فردا پس فردا من می تونم مامان یه بچه بشم آیا من می تونم با سختی های فراوان زندگی کنار بیام آيا من میتونم ؟؟؟؟!!....
به هیچ کدوم از این چیزا فکر نکرد شاید باورتون نشه...
دورانی که نامزد بودن تنها کاری که کرد چت کردن بودن توو یکسال بخدا یه بارم با هم نرفتن بیرون خیلی برام جالبه...
اصلا ندیده و حرف نزده مال هم شدن جالبش اینجاس که پسره هم بدتر از دختره بوده یعنی یه جورایی خجالتی بودن از دیدن هم دیگه خجالت میکشیدن و این خیلی بده این مشکل رو باید قبل از ازدواج حلش می کردن باید دوران عقد و نامزدی اونقدر می رفتن بیرون که اون خجالته کاملا از بین میرفت این با همون خجالت ازدواج کردن که آقا این دوست منم جوری بود که فقط کافی بود ازش سوال می کردی بگو ازدواج خوبه یا بده ؟!
عامو این با جزئیات توضیح میداد ...خخخ
منم هیچ وقت باهاش تنها نبودم همیشه که اینجور سوالها رو پرسیدم چند نفر بودیم مثلا...
اونم اولین حرفی که زد گفت نگا از من با تجربه به شما های بی تجربه نصیحت تااا اون خجالت از بین نرفته به هیییچ عنوان ازدواج نکنید می گفت که بعد ازدواج مشکل سازه حالا چطوریش به ما ها گفته ها ولی گفتنش به اینجا و توو این فضااا مناسب نیستش...
پس بیخیال البته دلیلش خیلی منطقی بود ها ...
ازدواجش رو خیلی من پسندیدم...
حالا چرا؟!
بخاطر اینکه یه زندگی فوقالعاده ای داره الان...
اصلا ازدواجش رو سخت نگرفت ...
نگفت این جور پسری می خوام گفت بابا هررر چی توو قسمتم باشه همون میشه همیشه می گفت ...
واقعا همه چیز عالی بود براش...
دارم فکر میکنم با خودم به این نتیجه میرسم که هررر چیزی رو سخت بگیری سخت میشه برات پس آسون بگیر و همه چیز رو واگذار کنید به خود خدا اون کارش رو بلده..
من واقعا قصدم این نبود که بازم از مثلا قضیه ازدواج بنویسم ها ولییی می خواستم به این برسم که خدا کارشو بلده خدا کل دختر و پسرا رو واسه شون گذاشته کنار به موقع خودش و زمان خودش شما ها رو میرسونع به هم هررر کجای این دنیا هم که باشید ها خدا حواسش هست بهت پس هیییچ وقت از خدا ناامید و ناراحت نشو چون تنهااا کسی بعد از پدر و مادر که خوب ما رو میخواد اون خداست پس به عشق خدا زندگی رو ادامه بده چون خدایی که دنیا رو آفرید خدایی که بع تو چشم و گوش و عقل و مغز تفکر داده حق انتخاب داده مطمئن باش تک تک گره های زندگی تو رو هم باز می کنه فقط صبر کن صبر کن صبر کن ...
بهترین ها توو قسمتت و سر راهت قرار میده
من خودم به شخصه همیشه یه گلی می کنم از درختش بعدش میرم که نماز بخونم تموم که شد اون شاخه گل رو دستم میگیرم میگم خدایا قسمت و سرنوشت منو به زیبایی این گلت بنویس میگم خدایا تو اونقدر زیبا بنویس برام آینده ناشناخته منو بساز و بنویس که مثل این گل باشه از دیدنش سیر نشم همیشه و ثانیه به ثانیه نگاه کنم به زندگیمو بگم خدایا ازت ممنونم که به زیبایی کل گلهای جهان برام ساختی خدایااا شکرت که به حرفای چندین ساله من گوش دادی ...
من به قلم خدا ایمان دارم...
من به وجود خدا باور قلبی دارم...
من میدونم که ثانیه به ثانیه با منه ...البته با همه هستش ها ولی خیلی ها حسش نمی کنن و امیدوارم که تک تک تون خدا رو توو زندگی هاتون حسش کنید و برای شما ها هم آرزو میکنم خدا به زیبایی گلهاش براتون رقم بزند زندگی تون رو الهی برسید به هرررر آنچه توو دلتونع ساله و محاله الهی بشه اون چیزی که دلتون میخواد ...
پس من هنوزم دلم می خواد برم توو اون کلبه تک و تنها زندگی کنم و ثانیه به ثانیه از زندگیم رو با خدا حرف بزنم ...
واقعا دلم می خواد از بین آدما و این زندگی پر هیاهو برم نه کع بمیرم ها یه جایی دور که حتا گوشی ام نداشته باشم تا سالهای سال تنها باشم فقط اونجا بنویسم و بخونم همین...
خب یه حرفاییی هست یه دکتری می گفت خیلی جالبن اونا توو پست بعدی میگم بهتون ...
امیدوارم که لذت ببرده باشید عزیزان ویرگول ...
همیشه که میگم تا پست بعدی خدانگهداااارر یه حس درونیم بهم میگه ببین نیلوفر تو از کجاااا میدونیییی که تا پست بعدی زنده هستی یا نیستی؟؟؟
واقعا حسم راست میگه ما انسانها اصلا از یه ثانیه بعدمون خبر نداریم که یعنی من الان ساعت یازده و نیم شبه اینو می نویسم ها نهایتش یک ساعت دیگه می خوام برم بخوابم چون انرژی دارم تا یک ساعت دیگه بعدش که خوابیدم ساعت یازده صبح هم بیدار میشم خب این برنامه منه حالا من از کجااا میدونم که صبح خدا منو توو این دنیا بیدارم میکنه یا نمی کنه؟!
واقعا که عجیبه این فکرای من...
من هرررر روز صبح که بیدار میشم همین که چشمامم رو باز میکنم و می بینم که می تونم نفس بکشم میگم خدایااا شکرت که بازم فرصت زندگی کردن بهم دادی خدایا شکرت که بیدارم کردی تا با زندگی و مشکلاتش بجنگم ...
پس امیدوارم که سالهای زنده باشید و زندگی کنید در کنار بهترین های زندگی تون و همیشه با کلی حس خوب زندگی کنید....
پست بعدی رو اگه زنده بودیم همین فردا سر اولین فرصت می نویسم براتون چون جالبه فعلا علی یارتون...
بیست و چهارم اردیبهشت ماه...