ویرگول
ورودثبت نام
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
خواندن ۱۲ دقیقه·۶ ماه پیش

سه شبانه‌روز در خانه مادربزرگ...

بنام خدا...

سلام به همگی امیدوارم که حاالتون خوب باشه...😍

خب یه بند خدایی بهم پیام داده توی ایتا گفته میگم نیلوفر چرا آتش بس شده!؟😳😱

گفتم عليکم سلام چه بدونم والا من از شروع جنگ خبر نشدم چه برسه به آتش بس کردنشون من از این چیزی نمیدونم و لطفا دیگه حرفی هم نزن و در مورد اینجور چیزای سیاسی بهم اصلااااا پیام نده ...

خب به من چه الان که چرا مثلا آتش بس شده...😠😡😡🤣🤣

بابا من توی عالم خودم بدجور غرقم ...

یعنی دارم دیوونه میشم موندم توی این زندگی با این همه مشکل بعد تو میای چرت و پرتم تحویلم میدی که چییی تروخدا؟؟🤧

درسته که هیچ کدوم از آدمای زندگیم به درد بخور نیستن و نمی تونی کمک کننده باشی واسم حداقلش هیچی نگو لطفا با روح و روانم بازی نکنید که حلالتون نمی کنم بعد یکی یکی اون دنیا ازتون انتقام میگیرم فقط دست منو یقه شما قرارم سر پل صراط فقط هررر کی بهم بدی کرده یکی یکی حلشون میدم برن پایین توو جهنم خودمم برم بهشت حااال کنم فکر کنید بجای آب عسل بیا بره از جوی آب به به من بشینم فقط نوش جان کنم....😂😂🤣🤣

بابا نیلوفر جان تو خودتم جهنمی هستی دختر خوب دل خودتو خوش نکن ...😂😂🤣

وااااای خداااا از خنده مردم...

همین دیگه...

ایشالا همه با هم بریم از عسل های بهشت بخوریم تازه توی بهشت خبری از سرویس بهداشتی نیست این خیلییی خوبه بچهاااا هررر چی بخوری عضم میشه توو بدن ...

تازه ملت بیشتر توی جهنم هستن بهشت خیلی خبری نیست فقط ائمه اونجا هستن ...

هر جا شلوغ باشه من همونجا میرم همراه کل فامیل بخصوص پسر خاله هام پسر عمه هام دخترا شون اینا دقیقا وسط جهنم هستیم اینو بدون شک میگم ...🤣😁😂😂😂😍😍😍😍😍😍😍😍😍

خب بیخیال فقط شما هم دلتون خوش نباشه تک تک تون در کنار من هستید دقیقا وسط جهنم دور هم آب جوش خدا بهمون میده...🙃

پناه بر خدا...

امان از این دنیای پر از ظلم و بدی و کاری زشتی که باعث میشه ما نریم بهشت عسل بخوریم با بادام وای دلم رفت...😭😭😂😂

خب...

چی می خواستم بگم حالا از متن اصلی دور شدیم که...

حالا بریم سر اصل مطلب....

عید قربان امسال خب دقیقا شب عید بود که دایی مامانم فوت کرد و رفتیم کل خاله هامم اومدن...

همراه کل فامیل شون ...

بعد فرداش از اصفهان و تهران و اینجا هم اومدن اونم با کل خانواده شون می اومدن مثلا...

خب فردا صبح ش ساعت ۹ هم مراسم خاکسپاری بود...

حالا همه جمع شدن و اینا خونه مادربزرگمم شلوغ شلوغ شده بود...

بیشتر از همه مادربزرگم گریه می کرد که حالا داداش فوت کرده بود ازدواجم نکرده بود ولی پیر پیر بود...😓😭

خب حالا شبش که می خواستیم بخوابیم ...

مامانم به همراه خاله هام گفتن امشب مال خوابیدن نیست واسه خودمون تاااا دلت بخواد کار داریم چون خیلی ها قرار بود بیان...

خالم گفت نه بگیر بخوابیم انرژی بگیریم فردا نماز صبح که بیدار شدیم دیگه نمی خوابیم...

ساعت دو خوابیدن همه...

یکی از پسر خاله یکی دو سال کوچیک تر از منه گفت من امشب می خوام اذیت چند تا پیرزن کنم...😂

گفتم نگا نکن همه ناراحتن تو هم آبرو ریزی نکن ...

گفت فقط بشین تماشا کن نیلوووو...

خب منم یجورایی ته دلم می گفت که آفرین ارسلان برو هر کاری دلت میخواد بکن حداقلش من که می خندم...

آقا ساعت سه بلند شد پیامک زد توی گوشی من گفت نیلو من رفتم...😂

خب منم منتظر گند کاریش بودم...

رفته بود اتاق مادربزرگم پتو رو کشیده بود از روی مادربزرگم خب بعد بیدار شده بود که هیچ کس نیست همه هم خوابن...

خودشم میرفته زیر تخت...😂🤣

دوباره اومده بود بیرون کف پاش رو خارونده بود...😂

دوباره بالشتش رو کشیده بود پرت کرده بود کلا پایین تخت...😅

اینم جدی جدی ترسیده بود یهو صدای داد و بیدادش بالا اومد که توی اتاقم جن هستش بخدا قسم یکی هست اینجا داره اذیتم می کنه و اینا مادربزرگم از حال میره بعد خاله هام مامانم اینا رفتن آب زدن صورتش مثلا یکی از خاله هام می گفت بخاطر اینکه زیاد گریه کردی اینجوری شدی هیچ کس نیست توی خیالت میاد اینجور چیزا ...

حالا من زیر پتو یه لحظه نتونستم خودمو بگیرم بلند بلند خندیم دختر خالم گفت چته گفتم بخداااا ارسلان اذیت بی بی جون کرده همین الان داره پیام میده میگه اگه همه خوابن تا از زیر تخت بیام بیرون دارم خفه میشم از گرمااا...🤣🤣🤣

گفت تو میدونستی قراره این کارو کنه؟!

گفتم آرع...

خلاصه...

شب صبح شد...

ساعت هشت و نیم بقیه مهمونا رسیدن ...

آدمای عجیبی بودن من تا حالا نمیدونستم که همچین آدماییی داریم توی فامیل پسرا خوشگل دخترای خوب ...

خب عمه م اینا هم اومدن...

ساعت ۹ شد همه رفتیم گلزار...

اونجا فقط گریه می کردن ...

بعد منم که اصلا گریم نمی گرفت...

تازه با شنیدن نعره هایی که میکشیدن خندم میگرفت...

ولی قابل کنترل بود خندهام...

خلاصه اون لحظه ای که مرده رو داشتن میزاشتن توی قبر دلم یه جوری شد گفتم فکر کن اون من باشم واااای خدااا نههههههه نمی تونم تحمل کنم اونجا میمیرم بعد با خودم گفتم خب تو که مردی دیگه نمیترسی نیلوفر ولی نهههه ترس داره خداییی خب گریه کردم کلی...

گفتم از امروز گناه کردن تعطیل کلان...

خلاصه همینجور که ادامه دار شد مراسم خاکسپاری یکی از پسر عمه هام اومد گفت نیلوفر اولا ‌که گریه کلان بهت نمیاد تو فقط باید بخندی ...

گفتم نگاه مگه باید گریه کردنم به کسی بیاد؟؟

گفت آره خدایی به هررر کی بیاد به تو نمیاد...

خلاصه گفت همین الان یه حرفی رو مادربزرگت اشتباه گفت اگه بشنوی اونو به مولا از خنده میری توی هوا...😂

گفتم جون خودت نگو بزار واسه خونه باشه الان خنده و گریم قاطی میشه خدا خوشش نمیاد برو...

گفت باشه ولی بیا یه صحنه ای رو نشونت بدم حالت عوض شه گفتم خنده داره؟؟!

گفت حقیقتش آرههههه خیلی...

گفتم نه یه عکسی بگیر بزار واسه خونه...

خلاصه یجورایی نشونم داد یه دفعه شالم رو گرفتم جلو صورت زدم زیر خنده حالا الکی صدای گریه در می آوردم خاک برسرش منو خندوند و رفت...🤣🤣

حالا هرررر کاری میکنم از جلو چشام نمیره اونطرف...

مامانم متوجه شد که گریه نمی کنم و خنده هست ...

اومد کنارم گفت خفه شو بیشعور کثافت...😡

یعنیییی فقط نفرینش کردم  پسر عمم رو...

گفتم خب باشه باشه....

یه جوری جمع و جورش کردم ...

حالا واسه شب بعدش چیییی شد...؟!

ده نفر بودیم پنج تا پسرا پنج تا هم دخترا  همه شونم دختر خاله پسر خاله یا عمه بودیم...

پایه پایع هم بودیم...

خب رفتیم خونه مادربزرگم اینا بازم...

از قضیه اون شب مامانم فهمیده بود با ارسلان که اذیت مادربزرگم کرده بودن...

و اون خنده های من توی گلزار وقتی رفتیم خونه ...

یعنییی فقط روی مخ مامانم بودم بدجورم...

بهم گفت پاشو برو خونه...

گفتم من تنها میترسم گفت تنها نیستی داداش مجید و امیرعلی اینا با بابات خونه هستن گفتم من دوست ندارم با اونا باشم...

گفت من الان زنگ میزنم بیان دنبالت گفت مایه آبرو ریزی هستی اینجا ...

گفتم چطوری به پسری خواهرت نمی گی به من میگی مامان؟!

گفت آره تو بدتر اونایی گفت شما ها که جمع شدین دور هم هررررر کاری می کنید ...

گفتم خلاصه اگه فاطمه رضا سارینا علیرضا اینا برن خونه هاشون منم میرم در غیرررر این صورت بخدا اگه تکونم بخورم از اینجا...

خلاصه مامانم داد زد گفت کوچیک ترین حرف یا بی ادبی بی احترامی به کسی دعوا با کسی خنده هرررر چیزی ازت ببینم من میدونم با تو...

خب ما فقط سواستفاده می کردیم از وقت و شلوغی و این که پدر و مادرا درگیر بودن ...

ده نفریم زدیم بیرون از خونه فقط حاااااال کردیم بخدااا...🥰😍😍😍👌👌👌👌

خب توی کتابخونه دختر خالم گفت اون پسره هستا ازش خوشم نیومد گفتم دقیقا...

پسر عمم گفت اونا به کنار اون دختره روی مخ منه...

گفتم اینااا به کنار اون پیرزنه یه جوریه واسم دلم میخواد گازش بگیرم...🤣🤣

همه شون خندیدن گفتن خب چیکار کنیم ...؟

یکی از پسر خاله م گفت من دلم میخواد فقط کرم بریزم همین...

گفت امشبو قید خواب رو بزنید ...

گفتم نگا من فکر نمی کنم مامانم بزاره امشب بخوابم این‌جا...😓😭😭😭

دختر دایم گفت نه نیلوفر نباشه فایده نداره که...

گفتم پایه هستید همه تون بریم خونه ما ؟!

تازه فقط بابام خونه هست که اونم ساعت ده صدای خروپف ش ده تا کوچه اونطرف ترم میره...🤣🤣

پسر دایم گفت نه آخه بریم خونه شما واسه کی کرم بریزیم؟!

یه لحظه فکر کردم با خودم...

گفتم نیلوفر مگه تو امروز صبح به خدا نگفتی گناه تعطیله ؟!

پس این کارا چیه الان میکنی تو؟!

خب گفتم بچها من کاری ندارم باهاتون نظرم عوض شد کلان شبو میرم خونه بدون دردسر می خوابم گناه هم برای خودم نمیخرم...

گفتم نگا داریم برنامه ریزی میکنم سر پسر  و دخترای مهمونا که چییی بشه الان؟؟؟😠😭

گفتم نههههههه من نمیخواااام باهاتون غرق گناه بشم...

خب پسر خالم گفت که خاک توو سرت بااااز نیلو رفت روی اون دنده ی مذهبی بودنش ...😂

گفتم ربطی نداره من نمیام باهاتون توی این کارا...

خلاصه گفتن باشه نیا ولی امشبو بمون خونه مادربزرگ گفتم باشه ولی اگه اذیت ‌کسی کنید من بدون شک قشنگ لو میدمتون بخدا...

گفتن نه وقتی دخالتی نداری پس حقم نداری لو بدی  تو بخواب چیکار ما داری ...

گفتم اوکی....

رفتیم بیرون کتابخونه صدای اذان اومد رفتیم مسجد کنار کتابخونه توبه کردیم و راهی خونه شدیم...

شب شد...

حالا اون مهمونا اینقدرررر موأدب بودن که بگی ...

البته ما هم جلو اونا با ادب بودیم ولی در اصل ته ذهنمون یه چیزی دیگه بود...

اونا خیلی خوش اخلاق بودن...

ما در برابرشون هیچی نبودیم...

خلاصه آخر شب شد...

موقع خواب شد...😁😂

یه اتاقی بود کل خاله هام مامانم همه مون توی یک اتاق قرار بود بخوابیم ...

یکی از خاله هام اومد گفت خب چشااا بسته من میخوام لباس عوض کنم گفتم هررر کی چش ببنده من بخدا نمی بندم و نگاه میکنم گفت من که از تو خجالت نمی کشم گفتم خب پس راحت باش...

خب اینم دیدیم...

حالا یکی دیگه از خاله هام اومد گفت وااای خفه شدم توو این همه لباس...

بدون هیییچ حرفی زد همه رو در آورد...🤣🤣

منم روسریم رو محکم تر آوردم دور گردنم خوابیدم خالم گفت خفته نمیشی ...؟!

گفتم نه والا روسری سرم نباشه کلا خوابم نمیبره عادت کردم گفت به به  آفرین...

خب ...

نصف شب شد...

این هیولا های خاله هام  بیدار شدن...

رفتن ...

دقیقا مثل اون شب کردن یکی از اون پسرا و دخترا نشسته بودن می گفتن این خونه ها جن داره به پیغمبر...

نمی خوابیدن لامپ رو روشن  کردن  گفتن جن میاد اگه خاموشش کنیم...😁

در حالی که پسر خاله های من تبدیل شده بودن به جن ...

خلاصه چند تا پیرزنم بیدار شدن گفتن ما هم اذیت میشیم اینجا والا...

خب جوون هاشون پا کردن توی یه کفش که ما رو ببرین یه جای دیگه‌...

خب همه شون با چند تا ماشین رفتن پخش شدن خونه خاله هام و خودمون خوابیدن...

😂😂

یعنی خاله ها عشقن عشق....

خیلی پایه هستن اونا که رفتن نشستیم کلییی حرف زدیم چایی خوردیم و اینا نماز صبح خوندیم و خوابیدیم تا ساعت هفت که دوباره جمع شدن...

بعدش خالم گفت دهن همه تون سرویس بخدا...

گفتم خاله کی تموم شه این مراسم عزاداری بریم باغ؟!

گفت والا واسه شما الانم کلیییی خوش میگذره این‌جا همش دارین دسته گل به آب میدین دیگه چه برسه برین باغ ...

خلاصه که شب سوم من باهاشون نبودم کلا...

توی دلم گفتم نگا هررر کاشتی کنی همونو فرداش برداشت میکنی...

گفتم اگه گندم کاشتی بعد چند ماه سیب برداشت نمی کنی که همون گندم رو برداشت می کنی...

اگرم خوبی کردی همون خوبی بهت بر خواهد گشت...

یه کم باهاشون بودم ولی اذیت هیچ کسی نکردم توی خواب...

اونا رفتن واسه اذیت کردن...

من با خودم گفتم تو هم شاید فردا رفتی یه جایی مهمونی شاید دختر و پسرهایی سر راهت قرار گرفتن که همین بلا رو سرت آوردن...

پس نکن...

خلاصه تر بگم و نتیجه گیری کنم که زیادی حرف زدم...

پری شب رفتیم با خالم اینا جهرم خونه یکی از فامیل و فرداشم می خواستیم برگردیم خونه...

ولی خب باید یه شبو می خوابیدیم اونجا...

وقتی رفتیم اونجا دوتا پسر داشتن سه تا دختر...

من بودم داداشم مامان بابام خالم شوهرش پسرش دخترش...

اونا اینقدررررر اذیتمون کردن که بگی...

برگشتم به پسر خالم گفتم دیدی ارسلان هررر کشتی کنی همون برداشت خواهی کرد...

من چقدر گفتم بیخیال خودمون شاید روزی جای اینا قرار گرفتیم خوبی کنیم که خوبی ببینیم...

گفتم اگه اون  شب با اونا دوست شده بودیم رفتار خوبی داشتیم الان اینا هم همون جور بودن ...

اینا الان هررر کاری کنن با ما حقمونه ...

بعدشم کنترل دست خودشون نیست خدا وسوسه شون میکنه که بهمون بدی کنن تااات ما متوجه اشتباهات خودمان بشویم...

پس توی کل زندگیت این درس خدا و خودت رو فراموش نکن البته با خودمم هستماااا...🤣

خیلی درس خوبی بود واسه  بدی کردن و اذیتمون کردن...

مثلا اومدن سوسک انداخته بودن توی کفش مون...

یا نمیزاشتن بخوابیم یا شکلک در می آوردن سمت مون با اینکه اندازه یه خری هم سن داشتن خجالتم نمی کشیدن...

ولی روز آخر گفتم ارسلان بگیر بزن بهشون دلم خنک شه گفت نه نیلوفر نون و نمک شون رو خوردیم بزاز دنیا گرده بلاخره مسیرشان میخوره به گراش یه روزی بعد بشین تماشا کن ...😁😁

گفتم الان بهت گفتم درس بگیر و تمامش کن ...

گفت نه این فراموش نمیشه حتی اگه ازدواجم کنن من ازشون انتقام خواهم گرفت...😂

گفت خب باز دنیا گرده به قول خودت روز اونا هم میرسه...

پس نکن ...

خب همین دیگه...

درس خوبی بود داخلش ...

لیاقت نوشتن رو داشت...

و وقت گذاشتن رو...

من این رو بار ها و بارها تجربه کردم توی زندگی...

و جالب ترینش همین بود که نوشتم...

امیدوارم که خدا بهمون کمک کنه دیگه دور این گناه ها نریم و تکرار نکنیم...

امیدوارم...

یعنی امیدوارم...😂

با وجود این کارا توقع خوردن عسل و بادام هم از بهشت دارم خیلی جالبه...😂😁

بخاطر همینه که من حتی توی خوابم نمی بینم بهشت رو چه برسه تجربش کنم ...

ولی خب خدا رو چه دیدی یه روزی یه کار خوبی انجام دادم و مستقیم رفتم بهشت...

واقعا بهشت رفتن رو خیلی دوست دارم ولی سخته محاله رفتن به اونجااااااا...🤧🤧😭

خب چی بگم والا...

خدا خودش جای حق نشسته خودش بهتر میدونه کی بره بهشت کی بره جهنم ...

یه حسم میگه نیلوفر تو جات وسط بهشته چون بهشت جای قشنگیه تو باید بری اونجا هررر خوراکی که توی ذهنت اومد سریع جلو چشات میاد وای چقدر خوب ...😂😍👌

همین دیگه...

یکی دو روز نیستم از دست مشکلات و گرفتاری های زندگیم...🤧😭

بخاطر همین دوتا پست نوشتم براتون تا وقتی میام سرگرم باشید تا من برگردم فکر کنم خوندنش رو تموم کنید ....

التماس دعا بچها  خیلی بدجور گرفتارم ...🤲🤧😭🤲🤲

پایان بدم...

پست بعدی معرفی کتاب سامورایی مهربان رو می خونیم با هم قسمت اعتمادش رو البته اگه دوست داشته باشید و پایه باشید ...🥰

امیدوارم که لذت برده باشید ...

خدانگهدار...

تجربهلذت بردن
۴۰
۹
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید