



بنام خدا...
سلام به همه...
خب نمیدونم کیا یادشونه من پارسال رفته بودم توو یه باغی و ازش کلی نوشتم که چقدررر صفا داشت و چقدر بهم خوش گذشته بود اونجا و بابام قول داده بود دوباره میبرمت اونجا تااا اینکه یک سال گذشت و بلاخره منو برود اونجا...
ولیییی این دفعه علیرضا نبود باهامون چون اونا رفتن مسافرت دلممم براش یه ذره شده اون از اون هفته که ازش بیزار شده بودم ولی این هفته دلم براش پر میزنه ...
خب اشکال نداره این دلتنگی فقط تااا دو هفته دیگه هست بعدش رفع میشه با دیدن علیرضا یعنییی سه هفته دارم نمی بینمش و الان هفته اوله خدایااا خیلی مونده ...
خب رفتیم توو باغه باازم توت های خوشمزه داشت و اینا منم عادتی دارم که با خوردن توت دل درد میگیرم کلااا...
حواسمم کلا نبود به این دل دردی اومدم کلی توت خوردم بعدشم رفتم بیمارستان ولی شانس همیشگی من دکتر و پرستار های اوسکل افتادن به جونم...
خب توی باغه هم پسر عموم منو ترسوند از یه سگی خب و از یه ارتفاعی افتادم و اینکه انگشت پام داغون شد کلی درد داشت رفتیم دکتر که ببینیم واقعا چی شده منشیه گفت نوبت ها پره فردا هم دکتر نیست جمعه هست اسم بنویسید واسه شنبه ...
بابام گفت نه این پاش خیلی درد میکنه رفتیم یه دکتر دیگه نوبت گیرمون اومد گفت برو عکس بگیر اورژانسی برگردین... رفتیم عکس گرفتیم برگشتیم گفت خورد نشده ولی استخوان هاش جا به جا شده باید درستش کنم ولی دردش بینهایته... خخ
گفتم خب من چه غلطی کردم رفتم توی اون باغ والا...
این انگشت شصت پام رو گرفت اونقدررر کشید و فشار داد تاا کل دردش از بین رفت ولی خب منم کلی داد و بیداد کردم زدم پشت دست دکتره گفتم ولم کن بسه خخخ
یه دقیقه دیگه ول نمی کرد موهاشو می کشیدم ها بابام دستمو گرفت گفت یه کمی دیگه تحمل کن الان تموم میشی...
اینم از این ...
و امااا انتقام نگیرم از مصطفی به والا نمیزارمش ...خخ
فقط منتظرم روزش برسه این همه درد کشیدم بااید ده برابرش رو بکشه تااا بیخیالش بشم ...
ولی خب قبل از اینکه بخورم زمین برام خوش گذشته بود خدایی...
اونجا یه دختری بود باهام دوست شدن ...
بعدش رفتم که گل بکنم خارش رفتم توو دستم ...
بعدش از طریق اونا گلها با خدا داشتم حرف میزدم که یهو مصطفی گفت نیلوفر ما داریم میریم و حواسم رو پرت کرد کلااا ...خخخ
بعدش یاااد علیرضا افتادم تصویری زنگ زدم ییشتر دلم براش تنگ شد تهشم گوشیم افتاد از دستم الان همش هنگ میکنه ...خخخخ
عامو پول یه گوشی رو هم نداریم با این وضع افتضاحی که داریم والا ...خخخ
یه پستی می نویسی هزار باار هنگ میکنه والا....

صفا داشتن اون باغ رو فراموش نمی کردم هیچ وقت ولییی الان فراموشش می کنم کلا و دیگه هیچ وقتم نمیرم اونجا...
خب بریم سمت زینب و حرفاش ...
البته نه الان نمیگم که زینب چه چی می گفت بهم توو پست بعدی حرفااش خییلی برام مهم بود و جااالب ....

تا این اتفاق ها بخونید...
و اینکه کتاب پینگ رو میزارم براتون قسمت های جالبش رو ...
کیا کتاب پینگ رو رو خوندن تا حالا؟!
نویسنده ش هم استوارت ایوری گلد هستش...
هر خونده بگه ببینم تا چقدر تاثیر داشته حرفاش ...؟
و چقدر خوبه؟!

خب فعلا خدانگهدار...