
بنام خدا...
سلااااام به همه امیدوارم که حاالتون خوب باشه....
چه خبر ؟!
چیکارا میکنی ؟!
من هییییچ حرفی از این جنگ نمیزنم کلااااا وقتی آگاهی ام اونقدر نیست کع بشینم قضاوت کنم یا واسه چون و چراش یا دلیل هاش که چرا اینطوری شد یا نباید میشد ها...
بخاطر همین هیچ حرفی ندارم به گفتن...
و بحث سیاسی نمی کنم و ربطی به من نداره...
من در مورد چیزی که اونجوری دلم میخواد به صورت کامل اطلاعات نداشته باشم حق صحبت کردن رو به خودم نمی دهم به هیچ عنوان...
ولی خالم که تهرانه همون روز اول که موشک زدن پاش خورد شده بدتر از همه حامله هم بوده و اصلا حالش خوب نیست ...
نیاز به عمل داره بخاطر اینکه حامله هست عمل هم نکردن می خواد بیاد گراش خونه مادربزرگم بعد اینجا گچ بگیره و اینا تا بعد به دنیا اومدن بچه ش عمل کنه...
خب همین دیگه ...
مثل اینکه پسر خالم زنگ زده بود گوشی مامانم ولی خب مامانم نماز می خوند من جواب دادم دیدم اوضاع خوب نیست از صداش مشخصه بعد گفت که نیلوفر گوشی بده مامانت گفتم نماز میخونه صبر کن لحظه الان تموم میشه...
میگه که ما می خواهیم بیایم گراش یه لحظه خندم گرفت خندیدم بهش بر خورد گفت زهرمار اگه تهران بودی موشک بارانت می کردن خونه یهو می آمد پایین اون موقعه خندیدن یادت میرفت...😭😓😀
گفتم نگا به حرف تو خندم گرفت بخدا گفتی ما بیایم گراش؟؟
طوری گفتی انگار کل گراش بنام ما باشه خب بیاین قدمتون بر چشم همین اینم اجازه گرفتن داره ؟!
گفتم من خندیدنم به اوضاع اونجا نبود به حرف تو بود حاجی...
خلاصه که همین...
بیخیال این ...
از حااااال اینترنت بگم که گفتن نداره والا کلا قطعه...😥
تنها جایی که کار میکنه ایتا هست که متاسفانه ایتا کسی نیست باهاش حرف بزنیم چون ایتا رو کسی استفاده نمی کلا ولی من اونجا فعالم با چهار پنج نفری در ارتباطم که بیشترش گروه های نویسندگی هست و اون نویسنده ها و بچهایی که توی گروه هستن و اینم بگم استاد ها همه شون خانم هستن و هیییچ مذکری ام نیست و استاد ها هم میگن بههیچ عنوان آموزش واسه مذکر ها نمی دهیم خداروشکر...👌👌😅😅
فقط دخترا هستن و یه عده ای خانوم های بچه دارن که فعالیت شون خییلی خیلی کمه ...
خب اینم از این...
دیگه از چی بگم؟
کتاب سامورایی مهربان رو داشتم تموم می کردم که متاسفانه این کلیه های داغون من شروع کرد به درد کردن و تهشم یه عفونت شدید گرفت که با هیچ دارویی دکتر گفت رفع نمیشه و اینکه باید بستری بشی از طریق سرم و یکسری آمپول ها خوب میشه ...
و منم با یه عالمه حس بد و حال بد و این بیمارستان لار که امشب قرار بود بریم شیراز بیمارستان شهید رجایی چون دکتره می خواست بره و یه اتفاقی افتاد که گفت تا یک ماه دیگه هستم بمون همینجا خوشبختانه که کنسل شد وگرنه مامان و بابام گرفتار میشدن شیراز بدتر از همه خودمم خیلی اذیت میشدم ...
ولیییی امیدوارم که اینم هررر چه زودتر بگذره و تموم بشه...
خب اینم مهم نیست چون من صد در صد مطمئنم فردا مرخص میشم چون امروز تمام جواب آزمایش هایی که شب قبلش داده بودم خوووب اومده بود و دکتر هم که اومد دید و اینا گفت از امشب همین آزمایش ها رو تکرار می کنن اگه جوابش خوب بود تب و درد و عفونت نداشت کلیه ت تا قبل از ظهر مرخصی خب من الان نه تب دارم نه درد دارم هیچی بیخودی اینجا خوابیدم که چی بشه قصد فرار دارم ولی خب نمیشه فکر کنم حالا تا صبح هم تحمل می کنم اگه مرخص نکردن یا جواب آزمایش ها خوب نبود هزار در صد فرار می کنم چون مهم درده کلیه هست که من ندارم پس فرار حق منه ...😅😅
خب دیگه چی بگم ؟!🤔✍️
آهااااا ...
یادم اومد...
یادتونه به بار رفته بودم کتابخونه یه روزی جواب نامه یه پسری رو داده بودم؟؟!!!😁✍️
هر کی یادشه دستااا بالا..✋️🤞🫰
خب حالا که یادت نمیاد مطمئنم آلزایمر داری برو خودت رو درمان کن...😁
اونایی که یادشونه بنازم این ذهن فعالتون رو بچهااااا...🥰👌
خب ...
از اون دوستم گفته بودم که یه چیزی گفت دهنم باز مانده بود از تعجب ...😳☹️😥
خب اومدم تعریف کنم از قضیه ش که چی بهم گفت و چه کمکی می خواست ازم...
دو سه روز بیشتر هی پشت سر هم رفتیم کتابخونه هی قرار میزاشتیم تا اینکه توی سه روز کل حرفاش تموم شد...
حالا من از کجا بگم نمیدونم والا؟!
یه حرفای بدیه کلا ...
ولی تجربه خوبیه...
درس عبرت میشع واسه بقیه ...
گفتنش و درکش تحملش سخته خیلی ام سخته غیر قابل باوره و درکه ولیییی ارزش نوشتن و وقت گذاشتن رو دارع که بقیه پدر و مادر ها بشینن مراقبت کنن از دختر و پسراشون توو این دنیای کثيف...😥☹️
خب بزن بریم...
ببین روز اول که دیدمش رنگش پریده بود یجوری بود دختره...😳
عجیب بود...!
همش می گفت نیلوفر...
هی نیلوفر...
هی نیلوفر...
گفتم نگاااا یه چیزی شده حس میکنم بگو بهم ...
بازم نگفت هی حرف رو می برد یه جا هایی دیگه بعدش می گفت هی نیلوفر...🤣🤣
آخر گفتم هی نیلوفرو مرض زهرمار بگو چه مرگته؟!😠😠
گفت نیلوفر چرا بی اعصاب شدی؟!
گفتم خب هر کی جای من بود الان از دست تو بهم ریخته بود یک ساعته داری میگی هی نیلوفر مگه من سوژه تو هستم که هی نیلوفر هی نیلوفر بهم بر خورد خب ...☹️☹️😠
گفت خب حقم داری ...
اشک اومد توو چشاش باز گفت هی نیلوفر بگو چییی شده بگو چه بلایی سرم در آورده؟!
گفت خب انشالله که خیره بگو چی شده تا جایی که بتونم از دل جون کمکت میکنم عزیزم...🥰🪻🙃
گفت اون ابوالفضل رو یادته باهام دوست بود؟!
گفتم آره بابا اون تو رو نمی خواست فقط ازت استفاده می کرد مشخص بود از چیزایی که بهم تعریف می کردی حالا چیکارت کرده مگه؟!
من همیییشع بهش میگفتم عسل ابوالفضل ارزش و لیاقت تو رو نداره ولش کن بهش می گفتم عسل حیف چشای رنگیت نکرده حیف این زیبایی ات نکرده که به این راحتی ها خودتو مفت و مجانی در اختیار یه خری مثل ابوالفضل قرار بدی ولش کن ابوالفضل پسر بگیری نیست فقط میخواد وقت ش رو با تو پر کنع همین بخدا...
بهم می گفت نه ابوالفضل عشق منه ...🤣🤣
همیشه می گفتم تو معنی عشقم نمی دونی بخدا تو معنی هییییچ چیزو نمیدونی تو هنوز هجده سالت نشده که بفهمی این چیزا رو به اون عقل برسی که بزار بشه بیست سالت بعد فکر این چیزا باش و اینم بهش گفتم که توی زندگیت حتی شده یکبارم سعی و تلاش نکن که ببینی و تجربه کنی رل زدن رو چون بخدا قسم سر و ته نداره فقط پسرا تو رو وابسته خودشون می کنن وقتی کامل متوجه شدن و مطمئن شدن که دختره الان وابستگی شدید به من پیدا کرده دقیقا همونجا یه بهونه ای دست میگیرن میگن یا علی من تو رو در حد خودم نمیدونم و خدانگهدارت ....
پسرا ایننن عسل خانوووم...
همیییشه بر سر این بهش می گفتم ابوالفضل رو بیخیال باهام دعوا می کرد عسل یادمه یه روزی یه بطری آب خنک بی خبری از پشت سرم ریخت توو لباسم هوا هم سرد سرد بود گفتم مگه مریضی دختر گفت این کارو کردم که دیگه منو نصیحتم نکنی بهم نگی از ابوالفضل جدا شو تازه بعدش چقدررر سرما خوردم بخدا ...😁😁
در همین حرفا بودیم که همش اشک تمساح میریخت برام کتابخونه داشت بسته میشد و ما هم اومدیم...
روزم بعدش بهم گفت نگا ابوالفضل از من خواستگاری کرد خانوادم مخالفت کردن...
منو ابوالفضل هم تصمیم گرفتیم فرار کنیم ...
گفتم یا قمر بنی هاشم(ع)...😳
گفت آره...
خلاصه اینو خرش میکنه...
با هم کلییییی قول و قرار مرار میزارن تااااا اینکه این عسل آخر متوجه میشه بعد چند هفته حامله هست...😱😱😱
یه دختر پانزده سال فکرش کنید ...؟!
ذهنم هنگ کرده بود خداشاهده...
گفتم تو چیکاری کردی دختر؟
گفت تازه متوجه شدم بخدا...
گفتم خدا بزنه توو بند کمرت ...😠😠
گفتم خانوادت می دونن؟!
گفت خیر می خوام خودکشی کنم...
گفتم خاااک توو سرت با خودکشی کردن کاری حل نمیشه بخدا فقط ابوالفضل حال میکنه توی این دنیا و تو قوی باشی بهش این اجازه رو نده همونجور که زده لذتشم برده حالشم برده کیفشم کرده بزن نابودش کن عسل...😠😠
گفتم نگا زنگش بزن همین الان بگو این بچه رو چیکارش کنیم؟!
زنگش زد جواب داد ...
گفت نگا عسل برو بندازش همین دیگه ام زنگ نزن ...😳😳
گفتم بترسونش بابا به همین راحتی ها هم نیستش...
گفتم فکر کردی این بچه رو هم بندازیش کسی میاد تو رو بگیره ؟!
گفتم میگیرنت ها ولی همون شب بر می گردونت خونه بابات پس بهش بگو بیا ازدواج کنیم یا میرم به خانواده ت میگم و به خانواده خودمم میگم از راه قانونی و پلیس و دادگاه پیش میریم...
گفتم زنگ بزن اینا رو بگو بهش...
دوباره زنگ زد بهش گفت برگشته میگه این حرفا رو کدوم عاقل یادت میده تو که یه جاهل بودی تا دیروز اگه عاقل بودی با من نمی اومدی پای رابطه جنسی...😱😥
گفتم یه راه حل دیگه ام هست اون قبول کنه که باهات ازدواج کنه و سر یک ماهه کل قضیه خواستگاری و ازدواج رو جمعش کنید و تا یک ماه هم شکمت نمیاد بالا کسی ام متوجه نمیشه که آبروتون بره و از این حرفا...
پسره گفت فکر ازدواجم نکن برو هرررر کاری می کنی بکن به من چه؟!
گفتم عسل مو روی زبونم سبز شد از بس گفتم نکن این کار ها رو نکن ابوالفضل رو ول کن و یک خط قشنگ دور خودت بکش کسیو اجازه نده وارد دایره ای که دور خودته بشه خودت رو محدود کن خودت رو در اختیار هر لاشی قرار نده چووون پسرای درست حسابی وارد رابطه نمیشن پسری که زن بخواد و بگیر باشه قشنگ میاد پیش خانوادت همین...
یعنیییی روزی صد بااار بهش می گفتم اینا رو ولی خب کو گوش شنوااا؟!
خلاصه گفت نیلوفر بیخیال میرم امشب خودکشی میکنم راااحت شم ...
گفتم نه صبر کن به مامانت میگیم اون راه حل پیدا میکنه بهتره که بمیری و این پسر رو ول کنی به زندگیش ادامه بده گفتم هیچ وقت کوتاه نیا ...
گفتم نگا این حرف کمی نیستااا اگه مامانت مشکل قلبی چیزی نداره همین الان زنگ بزن آدرس بده بیاد حالا ما میگیم غش کنه ولی بهتره که بدونه چون مامانا عقلشون میرسه و کمک می کنن در حال بچه شون رو...
خلاصه که همین...
دستم خستع شد بچها ادامه ش رو توو پست بعدی میگم ...
از اون حرفایی که توو چند کلمه حرف هام میزدم می خندیدن هم توو قسمت آخر این پست میگم بازم...😁
خب تصمیم خوبی داشتم واسه انتقام از حاجی علیرضا ولی اسرائیل موشک زد فراموشی گرفتم خدا نابودش کنه که قضیه انتقام منو به عقب انداخت ...😅😅
خلاصه جهت یادآوری بود بهت علیرضا فکر نکن یادم رفته نه عامو من چیزی یادم نمیره خیالت راحت...😁👌
خب التماس دعا...
یه دعایی هم بکنید که خدا این جوونای نادان رو به راه راست هدایت کنه...
صلوات هم فراموش نشه ...
یعنی صلوات نفرستی همین الان فکر کن من یه پس کله ای سختی خوابوندم پس کلتون ...
پس صلوات بفرست....
خدانگهدار همه تون...
دوم تیر...