ویرگول
ورودثبت نام
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
خواندن ۵ دقیقه·۱۰ ماه پیش

♡مدرسه من♡


دختر خواهرم?
دختر خواهرم?
دختر خواهرم باعروسکش??
دختر خواهرم باعروسکش??
نقاشی محمد باقر بامزه❤️?
نقاشی محمد باقر بامزه❤️?


⚘️⚘️و اینم آقا محمدباقر
⚘️⚘️و اینم آقا محمدباقر



و اینم معرفی کتابم مانند این کودک خدا را دوست داشته باشید.
و اینم معرفی کتابم مانند این کودک خدا را دوست داشته باشید.

⚘️⚘️??

و اینم صحنه تقلب ??
و اینم صحنه تقلب ??
و اینم مدرسه خودم
و اینم مدرسه خودم

??

کلی خاطره دارم تو این حیاط ?
کلی خاطره دارم تو این حیاط ?
تنها چیزی اون لحظه به ذهنم اومده نوشتم.??
تنها چیزی اون لحظه به ذهنم اومده نوشتم.??

بنام خدا

امروز برای من روز متفاوتی بود.
روزی که می خواستم بروم مدرسه اونم تو دوتا مدرسه ساعت ۹ باید با خواهرم می رفتم مدرسه واسه امتحانش ساعت ۱۰ هم خودم امتحان داشتم. رفتیم مدرسه جز خواهرم یه نفر دیگه هم بود با هم دو نفر بودن رفتیم تو کلاس منتظر اون یک نفر بعد از یه بیست دقیقه ای اونم اومد معلم نبود واسه امتحان معاون اومد برگه ها رو بهشون داد و منو مسؤل کرد البته اون معاونه قبلا معلم کار و فناوری من بود. به من گفت تو امروز معلمی اونم فقط معلم دوتا دانش آموز گفتم : باشه
حالا اون رفت بیرون من مونده بودم با دوتا دانش آموز بسیار تنبل حالا چون خواهرم بود گفت من هیچی بلد نیستم آبجی چی کار کنم؟؟ گفتم : سوالت رو بخون اونم خوند منم جواب رو براش خوندم من که کتاب داشتم.
بعد همین طور ادامه پیدا کرد به دوتاشون جواب ها رو گفتم : موقع برگه تحویل دادن معاون اومد یهو اون یکی دختره گفت خانوم اشکالی نداره جواب هامون مثل همه ؟؟؟؟
حالا هر چه اشاره می‌کنم ساکت شو . چیزی نگو هیچی از اشاره های من نمیدونه هی معاون هم می گفت چرا جواب هاتون مثل همه یعنی تقلب کردین؟؟؟
اونم نمی گفت آره فقط ساکت شده بود آخرهاش من پریدم وسط گفتم نه خانوم سوال ها که جوابشون یکی میشه دیگه جواب درست ، درسته دیگه دیگه باید مثل هم باشه خلاصه که فهمید نگام کرد خندید گفت هنوزم همون نیلوفری به والا هیچ تغییری نکردی.
حالا اومدیم بیرون از کلاس فقط اون لحظه دلم می خواست اون دختره رو بزنم تو سرش به خواهرم گفتم موافقی کتکش بزنیم فرار کنیم؟ گفت نه ولش کن بیا بریم.
رفتیم بیرون از مدرسه سر ساعت ۱۰ خودم رو رسوندم مدرسه رفتم همه نشسته بودند منتظر من یه کلاس پر از دانش آموز کلی خوشحال شدم با دیدن اون همه دانش آموز .
برگه ها رو بهمون دادن اصلا راهی برای تقلب نبود. بعد به بهانه سوال پرسیدن از معلم از سر جایم بلند می شدم بعد که سوال می کردم از اون طرف یواش یواش می رفتم سمت جای خودم چندین تا سوال رو از روی دست بچه ها نگا می کردم.
خلاصه که امتحان خودمم تمام شد رفت پی کارش.
بعد از مدرسه اومدم خونه خواهرم گفتم ساعت ۴ با دوتا دختر های خواهرم میرم کتابخانه بچه ها رو میبرم بخش کودک و خودمم یه کمی کار داشتم.
خلاصه همه اینا گذشت بلاخره ساعت هم شد ۴ با دخترا رفتیم به طرف کتابخانه سر راه گیر دادن که ما بستنی می خواهیم حالا منم هیچ پولی تو جیبم نبود تا از کنار سوپرمارکت با سرعت رد شدم یه کمی که جلو رفتم دیدم سر و صدای بچه ها قطع شد پشتم رو نگا کردم دیدم هیچ کس نیست. برای یک لحظه قلبم تکون خورد. با خودم گفتم ای وای که بچه های مردم رو گم کردم.
سریع دو زدم رفتم تو سوپرمارکت دارن خرید می کنن اونم چه خرید جلو میز فروشنده پر از تنقلات از یه طرف می خواستم فقط بخندم از یه طرف مونده بودم چی کار کنم.؟
یهو تو ذهنم اومد که ۱۵ تومن پشت گوشیم گذاشتم نگا کردم به طور باور نکردنی معجزه شد.
بعد یه کم بیشتر که فکر کردم دیدم بیست تومن هم تو جیبم هست یه ذره دیگه که ذهنم رو راحت کردم دیدم ۱۰ تومن دیگه هم تو کیفم هست.
گاهی آدم ذهنش خیلی پر از فکر میشه تا حدی که فراموشی می گیره دقیق مثل من.
کلی تنقلات براشون خریدم و رفتیم کتابخانه وارد محيط که شدیم رفتیم بخش کودک یه چند دقیقه نشستیم بعد نقاشی کشیدیم با هم بعد ما یه چند نفر دیگه هم اومد یه پسر بچه ای رو پدرش آورده بود بعد خودش رفته بود اومد کنار من گفت اجازه میده من پیشت بشینم گفتم : بله اومد گفت اشمت چیه ؟ گفتم نیلوفر پسره آنقدر کوچیک بود که نمی تونست اسم منو تلفظ کنه یهو گفت : من یه اشم دیگه برات میزام خوبه ؟ گفتم آره بگو ببینم چی میزاری ؟ گفت : باران گفتم : نه من خوشم نمیاد از این اسم گفت : پس میزارم زیبا خوبه ؟ گفتم : نه فقط اسمی که مامانم گذاشته گفت : خب سخته بهش گفتم یه بار بگو گفت لو لو لو فر گفتم اصلا بگو نیلو گفت لو لو خلاصه که خیلی گفت و گوی قشنگی داشتیم با حرف زدن با او خیلی لذت می بردم یاد بچگی هام می افتادم وقتی نگاش می کردم.
آخر گفت : اشمت رو میگذارم رفیقم از خنده فقط دلم رو گرفته بودم.
ازم خواهش کرد که براش نقاشی بکشم یه درخت با دستش براش کشیدم با هم رنگش کردیم کلی با من حرف زد آنقدر که دیگه اصلا نگم اونم چه صحبت هایی با من می کرد فقط می خندیدم دست آخر هم که خداحافظی کردم باهاش بهم گفت رفیقم دستت درد نتونه من برات دفع بعدی جایزه میارم چون برام درخت شیب کشیدی. خیلی پسر بامزه‌ای بود.
خلاصه بگم که اصلآ به کار های خودم نرسیدم از دست بچه ها و محمد باقر کلی حرف زدیم کلی خنده کردیم کلی یاد بچگی هام افتادم کلی روز خوبی برام بود در روزی که معلمی رو تجربه کردم روزی که رفیق بودن یه بچه رو تجربه کردم.
روزی که حسابی تقلب کردم.
روزی که کلی معجزه پول شد.
روزی که بچه ها رو گم کردم.
روزی که از صبح خونه نبودم.
روزی که من عاشق بهترین روزم شدم.
روزی که معرفی کتاب داشتم.
روزی که شاد شاد بودم.
از این روز های خوب و شاد رو برای شما خوبان آرزومندم .♡♡☆☆



تاریخ: ۱/۶/۱۴۰۲ شهریور


نویسنده:
نیلوفر
محمدی

دانش آموزامروزتقلبتجربه معلمی در یک روزکتابخانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید