ویرگول
ورودثبت نام
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
خواندن ۱۲ دقیقه·۶ ماه پیش

همیشه با نوشتن حالم خوبه...✍️😍📚🩵

✍️📚😍🩵
✍️📚😍🩵

بنام خدااا...

سلام به همگی امیدوارم که حاالتون خوب باشه ...

خب قرار بود از اون اتفاقه بگم بهتون توو این پست ولی نمیگم...

چون دلم میخوااد پست سوم اون باشه...

خب...

امروز اومدم یه چیزای دیگه تعریف کنم...

ولی از کجا شروع کنم که قشنگ و واضح بتونم توضیح بدم نمی دونم والا...☹️

نه واقعا از کجا باید شروع کنم الان؟!

سخته واقعا...

کلا نوشتن واسه من سختیش قسمت شروعشه با پایانش خیلی برام سخت تموم میشه والا ...🙃🥲

اینم از اینجا بزار بگم...

از معرفی داش مجیدم...😅

این مجید داداش من نیست عموی منه در اصل ...

ولی یه بار که بچه بودم بابام جلوم گفت مجید یعنی من تا اون موقعه بهش می گفتم عمو...

از اونجا بع بعد می گفتم مجید که کلی کتک خوردم از بابام که نگم مجید خب بچه بودم فقط هر کی هر چی می گفت رو تکرار می کردم تازه از دهن بابام چند سال اسم مامانم رو صدا میزدم ...😄😄

مامانم رو الان مامان میگم ولی عمو رو نه داداش مجید صدا میزنم...

چون بعد اون کتکه بازم می گفتم مجید ولی بعد بهم گفت نگا نیلوفر بابات میزنه بهت منم نمی تونم نجاتت بدم پس یه داداشی به اسمم اضافه کن الان چهل و چهار سالشه هنوز که هنوزه بهش میگم داداش مجید...😁

خب...

من کلا با این داداش مجیدم خیلی صمیمی و راحتم از اول تا الان...

یعنی چه روزایی که بعد بزرگ شدنم در کنارش بودم همه جوره موندم باهاش چرا حالا؟!

چون خودم خیلی دلی و قلبی دوستش داشتم یعنی بیشتر بابام بهش علاقه مند بودم یعنی کلا کمک کننده بودم براش...

تازه شیش ماهش بوده که بابا مامانش فوت کردن اینم افتاده دست مثلا عموی بزرگم اونا بزرگش کردن ...

بعد که هی بزرگ و بزرگ تر شد خودش کار کرد و واسه خودش زندگی ساخت...

ازدواج نکرد کلی بهش بابام پیشنهاد داد گفت تو قبول کن ازدواج کنی کل خرج عروسیت با من ...

گفت نه تا به این زندگی سر و سامون ندم خبری از ازدواجم نیست بحث پولشم نیست چون خودم دارم...

خلاصه...

یه روزی شد که...

یکی گولش زده بود...

یعنی کل پول و خونه و زمینش رو کشوند بالا اینم ترسید به هیچ احدی نگفت...

بعد چند روز به من گفت که بیا بریم بیرون...

اون زمان ها اصلا منو اجازه نمیدادن حتی با داداش مجیدم برم بیرون سخت گیر سخت‌گیر بودن...

گفتم بابام میگه نه ...😭

گفت خب بیا خونه م گفتم میگه نه ...

گفتم نگا مامان بابام دارن میرن بیرون تو بیا پیش من گفت پس هر وقت از خونه زدن بیرون زنگم بزن ...

خلاصه اینا رفتن و منم زنگ زدم اومد‌...

نشستیم حرف زدیم و اینا گفتم بریم بازی داداش مجید؟!

گفت نه بیخیال بازی نیلو کل زندگیم به فنا رفت ...

گفتم چی شده مگه؟!😳

تعريف کرد برام...

گفتم خب داداش مجید من الان چه کاری از دستم ساخته هست ‌هررر کاری تو بگی برات حاضرم انجام بدم  بگو؟!🥰🩵😘

گفت پول چیزی داری؟!

گفتم آخه منو پول از هم فاصله مون بی نهایته مجید جووون...😅

گفت طلا که داری؟!

گفتم آره ولی کمش دست خودمه دست مامانمه...

گفتم نگا این گوشواره هامه با یه انگشتر با دستبند با یه اسم الله که دوست بابام برام توو تولدم گرفته بود ...

گفت نگا من نمیخوام کسی بدونه حتی مامان بابات...

گفت فقط گوشواره هاتو بده بهم من باید وکیل بگیرم تا این قضیه رو حل کنم گفت فقط شکایت کردم وکیل پول میخواد...

گفتم بعد به مامان بابام بگم چیکار کردم گوشواره هام رو چی بگم ؟!

گفت من قبلش تو رو میبرم جایی بگو که یه لحظه از داداش مجید  دور شدم دو تا مردا اومدن ازم گرفتن همین من بهت قول میدم مثل خود گوشواره هات برات بخرم...

گفت نه این دلیلت چرته داداش مجید بابام عمرا اگه قبول کنه...

گفتم نگا بیا دستبندم رو بگیر میگم جایی از دستم افتاده تموم شد و رفت ...

گفت نه دستبنده ارزشش کمه ...

گفتم بخدا گرونتر از گوشواره هامه خودم بودم که خریدم...

گفت باشه فردا خودم زنگ میزنم به بابات میریم بیرون اجازت رو میگیرم...

خب خلاصه بهش دادم دستبندم رو با لنگه ی یکی از گوشواره هام گفت بگو یکیش گم شده که قابل قبول باشه...

بعد چند روز که گذشت...

اومد گفت اسم الله ت رو در بیار بده بهم زنجیرش واسع خودت اینم بهش دادم...

چند روز بعدش اومد گفت گل انگشترت رو خوردش کن بگو دستم گیر کرد خورد شد گم شده گلش فقط حلقش موند برام با یه زنجیر خالی با لنگه گوشواره...

هر بارم به مامان بابام می گفتم به این دلیل گم شده اونا هم قبول می کردن ...🥲😭😅

تا چند سال از قضیه نگفتم به کسی...

بعد یک سال کل چیزایی رو که دست داده بود رو دوباره بدست آورد ...

ولی هیچ کدوم از طلا های منو نخرید برام...

منم گفتم نیلوفر بیخیال همین که کسی نمیدونه و اون روز کار داداش مجیدم راه افتاد خوشحالم...🥰🩵

هی سالها گذشت هیچ وقت حرفی نزدم بعد پول دار شدن عموم...

خودشم هیچی نمی گفت...

بیشتر از سه چهار شده بود...

خب جدا از این چیزااا...

تا الان که الانه باهاش رفیقم اونم چه رفیقی بیشتر از جونم و خودم دوستش دارم...🩵

اینم میدونم که مجیدم خیلی دوستم داشته تا الان هوامو داشته بوده همیشه ولیییی اونجوری که دلم میخواد نبوده اونجوری که من بودم پاش اون نبوده...

حالا...

هفته قبلی بهش زنگ زدم گفتم میای بریم بیرون ؟!

گفت نخیر حوصلت رو ندارم اومد دیگه هیچی نگفت بهم تلفن رو قطع کرد رفت که رفت...😥

خاک توو سر خودم که اینقدر پای همه از دل جون میمونم کمکش میکنم تهشم اونا میرن...

متاسفم به خودم و این قلب مهربونم و دل سادم...😓😰

خب...

بعد سه ساعت پیام داده نیلوفر ببخشید من اعصابم خورد بود...

کلییییییییییییییی پیام داد ...

منم بلاکش کردم گفتم فایده نداره باهات دوستیم رو ادامه بدم ...

صد بار بیشتر زنگ زد باز از اینجا هم بلاکش کردم...

یکی دوتا برنامه دیگه که فعال بودم اومد فقط بلاکش می کردم منم...

واقعا  خیلی خیلی از دستش ناراحت شدم...

چه روزایی که من کنارش نبودم روزایی که می خواست خودکشی کنه روزای سخت زندگیش کمکش کردم ...

تهشم اینجوری جوابمو داد...

تازه هفته قبلش به من گفت حالم خوب نیست میای بریم کافه الف؟!

با اینکه مث سگ بدم میاد از کافه رفتن...

فقط بخاطر  شادی دل داداش مجید گفتم آره...

بعد رفتیم دیدم اصلا حوصله حرف زدن نداره...

حالش خرابه...

همش می خواد گریه کنه...

حتی دلش نمی‌خواست نگامم کنه...

خلاصه رفتیم نشستیم گفت نیلوفر هر چی خوردی واسه منم همونو سفارش بده من حوصله حرف بزنم ندارم...🙁☹️

گفتم چیزی رو که من دوست دارم تا جایی که میدونم تو ازش نفرت داری ...

گفت اشکال نداره تو هم از کافه نفرت داشتی...

منم مث تو...

خلاصه همین...

اومدم یه چیزی تعریف کردم نتوست خودشو بگیره و خندش رو کنترل کنه زد زیر خنده گفت دهنت سرویس نیلوفر...😄😃😀😅

گفتم آرهههه والا آبروم رفت اونجا...

خلاصه با یه چیز خنده داره کل هواش و حالت روحیه ش عوض شد...

بعد که دیدم حالش خوب شد...

گفتم داش مجید موافقی بریم غیبت کنیم؟!😅

گفت آره بابا بگو ...

منم شروع کردم غیبت کردن از همه گفتم ده تا هم عمو گذاشت روش تهشم با خنده تموم شد و در آخر گفت پاشو بریم مسجد امام رضا توبه کنیم ...😥😁

گفتم خوبه بریم رفتیم...

کلا غیبت کردن فقط و فقط با داش مجید حال میداد چووون نه گوش میداد درست حسابی نه به کسی می گفت نه اصلا یادش می موند بخدا به کل فراموش می کرد خیلی خوب بود یعنی من که حاال می کردم یه روزی هم بهم گفت نیلوفر تو زن شیطانی چون عاشق غیبتی...😅🤣

یه بار بهم گفت بیا بریم رستوران...

گفتم نه نمیام دوست ندارم...

اصرار کرد کلی...

گفتم باشه ولی واسه اولین بار و آخرین بارت باشه بهم پیشنهاد رستوران رو میدی...😠

همون رستورانی که خیییلی شلوغه منو برد منم که مخالف شلوغی که اون شبم رفت...

اونجا یه چیزی گفتم خندید گفت آبرو ریزی نکن جون من ساکت شو...😁

دوباره گفتم وااای داش مجید اونجا رو بااااش تروخدااا...🤣

گفت میگم چیزی نگووو ...

وقتی اومدیم بیرون بهم گفت که بخدا آبرو نزاشتی برام نیلوفر من غلط بکنم تو رو ببرم جایی با خودم کلا کارت آبرو بردنه...😅

گفتم دلتم بخواد من باهات بیام...

خب این از این...

بیخیال...

بعد این همه سال الان به با یه  شماره دیگه بهم پیام داده که نیلوفر من اون طلا هات توو ذهنمه اگه قهری بخاطر اونا بهت میخرم ولی جون من برگرد مثل اول باهام رفتار کن...

فقط بهش گفتم من توو فکر اون طلا ها هم نبودم و یه ورمم نیستن اونا مهمم نیستن...

ولی من فقط در حد سلام و خداحافظی باهات هستم ...

شماره جدیدشم بلاک کردم تا اینکه هفته قبلی سیم کارتم سوخت و تا الان هم شماره جدید نگرفتم ...

هی زنگ زده دیده خاموشم زنگ بابام زنگ گفت که نیلوفر چرا گوشیش خاموشه گفت سیمکارتش سوخته میگه تا یه مدتی هم میخوام شماره نداشته باشم...

خب تو اگه برات مهم بودم من یه بار توو کل زندگی حال توو رو نداشتم به تو پیشنهاد بیرون رو دارم ...

تو اگه مهم بود برات بود و نبود من خیلی کارا می کردی برام...

تو نگران حال من شده بودی و برات ارزش داشت اونطوری باهام رفتار نمی کردی...

خیلی جاها هم می تونستی کمکم کنی ولی نکردی...

خیلی می تونستی دستمو بگیری ولی نگرفتی...

حالا که گوشیم خاموشه میگه من نگران نیلوفر شدم عجیبه برام...

نخواستم مهم باشم برات نخواستم چیزای ازت ...

یعنی خدا نکنه من دور کسی خط بکشم ...

دیگه عمرا اگه مثل قبل بشم باهاش...

اینم خیلی کارا کردم براش ولی هیچ وقت قدر منو نمیدونست...

تازه هیچ احدی جرأت اینو نداره که حتی نگامم کنن چه برسه بهم دست بزنن یا بزنن...

ولی اگه یه چیزای تعریف می کردم که خوشش نمی اومد یا عصبانی میشدم یه حرف بدی از دهنم در میرفت...

بارها شده بود سیلی زده بود بهم گریه کرده بودم ولییییی یه کلمه هم توو دعوا چیزی بهش نگفته بودم که حالا زبون درازی کنم باهاش همیشه هم احترامش رو داشتم...

ولی اون بیشتر روزا اذیتم می کرد...

خیلی ام اذیتم می کردم...

ولی من نه همه جوره باعث حال خوبش بودم...

خب پشیمونم نیستم از کارای خوبی در حقش کردم تا الان...

ولی از این به بعد توو دلش بمونه اون نیلوفر قبلی...

خب...

خلاصه همین...

تازه بهم چند باااار عاشق چند تا دخترا شد بهم گفت ...

دلو به دریا میزدم میرفتم یه جورایی از زیر زبونشون حرف می کشیدم و در مورد‌  ویژگی ها و گذشته هاشون خانواده هاشون رو اطلاعات جمع آوری می کردم می اوردم بهش بعد می گفت نه اینم کنسله...😁

خلاصه هرررررررررررررررررررررررر   کااااااااااااااااااااررریییییی بگییییییید توی دنیاااااا برای مجید انجام دادم...

ولییییی تهشم هیچ که هیچ....

هیچ وقت براش مهم نبودم...

امروز اومده بود خونه مون من خواب بودم پر روو پر روو اومد بیدارم کرد گفت نیلوفر تروخدا منو ببخش...

گفتم تو باید مراقب دهن ولت باشی من خدا نیستم که کسی رو بتونم ببخشمم...

گوشواره هام دستبندم با یه گردنبند قشنگ با یه انگشتر خوشگل برام آورده بود...

گفتم منو بکشی هم ازت نمیگیرم نمیخوام نشونه ای از تو جلو چشام باشه همین...

اصلا برام مهم نیست این  چیزا واسه خودت باشه همین که مامان و بابام نمیدونن خودش کلی حرفه از این به بعدم نمیخوام بدونن و یا توضیح بدم که به چه دلیلی تو واسم این طلا ها ر  گرفتی؟!.

خب بیشتر از این نمیگم بهتون...

من توی زندگی به هرررر آدمی که دلبستم تهش منو پس زدن و بعد مدتها بودن در کنار اونا در روزای سختشون که تموم شد منو پس میزنن ...

کلا تا الان با هرر کی دوست شدم کمک کردم بهشون حرف زدم باهاشون  تهش با یه چیز بد جوابمو دادن...

مثلا خیلی وقتا شده توو زندگی به یه آدمی نیاز داشتم حرف بزنم باهاش بوده آدمش پیام دادم خیلی مستقیم گفته حوصله ندارم نیلوفر خدانگهدار...

زنگم که زدم جواب ندادن...

رفتم پیششون یه حرکت هایی زدن که از صدتا فحش بدتره بوده خودم برگشتم توو تنهایی ام غرق شدم و خودم حال خودمو خوب کردم...

روزایی شده نوشتنم جواب نداده برام ولی من بااز از تنهایی نشستم نوشتم و تهشم کل برگه هام رو تیکه تیکه کردم من هرررر وقت توو حال بدی هام می نویسم برگه ها یا دفترم رو نمیزارم کنار که تاریخم بزنم بعد ها برم سراغش بگم ای داد چقدر روزای بدی رو به تنهایی ازش در اومدم...

نه همون لحظه برگه ها رو پاره میکنم میریزم سطل آشغال بعدش میگم نگا نیلوفر تو کل حرفاتو گفتی اونم گوش کرد و تا آخر عمرت به کسی هم نمیگه اینجوری راحتم کلا...

بعضی چندش ها هستن میگن که خب بزار بمونه نوشته هات واسه ده سال ديگه بشین نگا کن بگو احسنت بر خودم که این روزای سخت رو گذاشتم کنار...

چندش جان من خوشم نمیاد روزای بد خودم رو به خودم ده سال دیگه یاد آوری کنم ...

بجاش از روزای خووووبم می نویسم قابم میگیرمش قشششنگ میزارم توو خاطره هام واسه چهل سالگیم...😍🩵

البته اگه عمر کنم...😁

خلاصه که می تونم بگم هیچ کسی نتوسته کمک کننده باشه برام توو زندگی...

ولی خودم بر عکس به کل آدمای زندگیم یه جورایی کمک کردم منتم نمیزارم پشیمونم نیستم ولیییی از این به بعد به هیچ احدی کمک نمی کنم حال خراب هیچ کسی رو توو زندگی خوب نمی کنم فقط تا جاییی که بتونم ازشون دوری میکنم همین...

نه خوبی میکنم نه بدی ...

دیگه از هیچ آدمی خوشم نمیاد توو دنیا...

کلان یه حس بدی دارم به انسان‌ها...

خوشم نمیاد ازشون...

اصلااااا چی بگم !؟؟

کلااان دست کشیدم از کل آدما...

اصلا دلم نمیخواد با کسی ارتباطی داشته باشم ...

با هیچ کس...

خداروشکر که سیمکارتم سوخته یع مدتی کلا شماره ندارم بعدشم که حالا شماره جدید بگیرم به هیییچ احدی نمیدم فقط اعضای خانوادم...

خسته شدم از این همه بدی ...

واقعا آدم یه روزی از یه جایی به بعد خسته میشه از همه چییی...

منم همینجور خسته شدم...

مهمم نیست برام ...

فقط دیگه رفتار و اخلاق خوب منو توو خواب ببینن از جمله داداش مجیدم...😑

کلا هیچ کسی واسه من خوبی نکرده ...

منم بهتره خودمو محدود کنم واسه یکسری احمق های زندگیم...

واقعا که....😭

منم  الان ناراحت نیستم که کسی بیاد منو دلداری بده و یا چیزی بگه از اون حرفای انگیزشی بهم بزنه...

اصلا مهم نیست برام چون خودم برای خودم منبع انرژی هستم خودم برای خودم مشاوره هستم خودم برای خودم دکترم خودم برای خودم همه چیز هستم و خوشحالم که نیازی به هیچ احدی ندارم...😍😍🩵🩵

خب همین...

خیلی دلم پر بود امشب اونقدررر که نگم نمی تونستم چیزی ننویسم یا چیزی نگم...😄

ولی نتوستم خودمو بگیرم و کنترل کنم ...

خب اینم مهم نیست بچها...

این چیزا به یه ورمم نیست به چپمم نیست والا...

ولی خب امیدوارم که بتونم دیگه به کسی کمک نکنم و مهربونی هم نکنم اهمیت ندم به کسی فقط سلام و خداحافظ تمام....

و تصمیم خوبی ام گرفتم...

خب ...

هیچی دیگه...

یه پستی   قرارع بنویسم  براتون که حال کنید...

هررر چند حال کردنتون مهم نیست برام ولی خب ...😄

حرفی ندارم دیگه...

همین....

از من نصیحت به شما ها وقتی نیاز به حرف زدن دارین فقط بهترین راهشش اینه که بنویسید والا بهتره صد آدم جواب میده بی منت...

بله فقط نیاز به خودکار داری و دفتر تمیز و یه ذهن پر از حرررف بشین حاال کن و بنویس دمتم گرم آمو جان...

خب اینم ربطی نداره به من که شما چه می کنید و چه نمی کنید همین هر جور عشقتونه همونو پیش ببرید توو زندگی همین....

خدانگهدار تا پست بعدی...

حس خوب نوشتنتجربه
۳۳
۳۸
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید