بنام خدا
سلام و عرض ادب دارم خدمت تکتک تون...
خب امروز می خواستم در مورد یه موضوع خیلی خیلی قشنگه بنویسم یه چیزی که این روزا خیلی تو چشم هست این متن رو با توجه به یکی از نظر هایی که بود که به متن آقا حسین مهری داده بودم می خواستم بنویسم که هی اصرار داشت الان بگو منتظرم...
خب بحثش خییلی طولانی و مفصل باید توضیح داده بشه...
البته باید بگم که چرا ننوشتم ؟؟؟؟!!!
امروز ظهر زینب اومد خونهمون متاسفانه.
و من دیگه نتونستم به هيچ کدام از کارام برسم ، اول اینکه زینب از زمانی که بیدار میشه تا زمانی که خوابش ببره یک سره حرف میزنه...
دوم اینکه همه خوابیدن من دیگه نتونستم حتی عصر بخوابم یه دقیقه رفتم حمام از بس که در زد و گفت خاله جون بیا بیرون دیگه...
لعنت به خودم فرستادم که چرا حمام رفتم...
وقتی اومدم بیرون دیدم رفته تو اتاقم دستش به تنها چیزی که رسیده بود یه کرم پودر با رژلب بود با ریمل که چی کار کرده بود با صورتش ...
حرف هاش رو بگم...
خاله جون حالا که رفتی حمام می خواهیم کجا بریم؟
خاله من دوست دارم کفش های تو رو بپوشم ؟؟
خاله جون رو سریت رو سر کنم خیلی قشنگه؟!
خاله من صدام گرفته چه کار کنم صدام درست بسه؟؟
خاله من رمز گوشیت رو بلدم...
خاله من از بس بازی کردم شارژ گوشیت رو تمام کردم اشکال نداره؟؟
خاله جون اون کتابه رو برام می خونی؟؟
آخه تو که با من حرف نمیزنی پس من دیگه بهت نمی گم خاله جون میگم نیلوفر هااا پس حرف بزن؟؟!!
نیلوفر منو می بری کتابخانه؟؟
نیلوفر یه چیزی بیار بخورم چیزی تو کیف مدرسه ت نیست؟؟
نیلوفر به من می خندی ؟؟
آره آره زینب ساکت شو دیگه چقدر حرف زدی دخترررر...
باشه خاله جون ...
خلاصه براش چایی نبات بخاطر صداش درست کردم بهش دادم که بخوره مشغول بشه حرف نزنه منم به نوشتنم برسم دیدم حرف زدنش بیشتر شد خداوکیلی...
دوباره شروع کرد سوال پرسیدن...
خاله نیلوفر تو منو دوستم داری که برام چایی نبات درست کردی؟؟؟
آره خاله خیلی دوستت دارم بس کن دیگه...
خب منم به اندازه همین اتاق دوستت دارم خاله جونم...
خب باشه خاله دیگه حرف نزن...
خاله این آی بای رو برای من خریدی؟؟؟
خاله لواشک رو کی خریدی؟؟
خاله چقدر خوش مزه شده چایی نبات یه کمی دیگه برام بیار؟؟
دیگه نیست برو بخواب زینب...
خب من خوابم نمیاد...
خاله جون پاشو بریم مغازه...
خاله...
خاله...
خاله...
مرض زینب دیوونم کردی امروز...
بس کن دیگه...
البته یه کمی هم کتک ش زدم بعدش حسابی ناراحت شدم.😰😓
ولی خب بردمش بیرون بلاخره...
و اینکه ساعت هفت شب خوابش برد...
زنگ آبجیم زدم گفتم خدا صبرت بده با وجود زینب خیلی پر حرفه ماشاءالله....😁
ولی خب انشاءالله سر اولین فرصت متن رو می نویسمش و منتشرش می کنم...✍️✨️
✍️Niloofr ✍️