
خیلی سخته پذیرفتن اینکه شاید آدمی که اینهمه وقت صرفش کردی از اولش یک اشتباه بوده
اینکه همه آدم ها شبیه ما نیستن
و در ذاتشون فراموشکارن
شاید این مهر مداومه که تبدیل یه وظیفه میشه و بریدن طناب های شل خیلی بهتر از تلاش برای ننداختنشون از تکیه گاهه
چون اگه ببری دیگه ازش بالا نمیری که سقوط کنی:)
یکسری چیزها خیلی واضحن اما بازار دروغ خیلی شلوغ تره
مثل اون شیرینی های خوشمزه که مردم بیشتر تخم مرغ دوستش دارن
گاهی باید بپذیری ارتباطت توی این جهان با همه آدم ها از سر نیاز بوده تا علاقه و متقابلا ارتباط اونها
احتمالا کسی که الان باهات خوبه وقتی کارش تموم شد میتونه مثل یه نفر که از گوشیش محافظت میکرده تا هنوز کار بده و الان اون گوشی دیگه به اندازه قبل بدرد بخور نیست پرتت کنه بیرون و تو تنها با خیال اینکه یه احمقی یا انسان باقی بمونی
سخت تر اینه که بپذیری اینها همش از ذات جهانه و تو هرکار کنی نمیتونی چیزی را تغییر بدی
اما این پذیرش چه آرامش زیبایی داره:)
میگفت: فاطمه مردم شهر خرس را دوست داشت چون وقتی که اومد توی این شهر، تنها با یه بچه تو شکم، اولین کلمه ای که یاد گرفت به لهجه اونها سخت بود اینکه سخته
مردم اینجا قبول میکردن که بعضی چیزا خیلی سختن اما پشت سرش میگفتن
اگه آسون بود که همه اون بچه شهریای لوس انجامش میدادن
پینوشت: نقل کوتاه بالا را شنیدیم از فردریک بکمن با اندکی تغییر :)
پینوشت دوم : دلیل تغییر ذات فراموشکار آدم شارژ تمام شده برای چک و عدم دسترسی به کتاب میباشد، سپاس فراوان ؛)
پینوشت سوم : اگه دوست داشتین یه نگاه به کامنتا بندازین :)