ویرگول
ورودثبت نام
Hope :)
Hope :)یه خیال پرداز ...
Hope :)
Hope :)
خواندن ۱ دقیقه·۱۳ روز پیش

مامان بزرگ سلام رساند و گفت متاسفه

یه زمانی مامان‌بزرگ خیلی عجیب‌وغریب بوده؛ طوری که بیشتر از اینکه زندگیشو توی دنیا بگذرونه، توی میاماس می‌گذرونده.

صبر کن تا بهت بگم میاماس کجاست.

وقتی مامان‌وبابای السا از هم جدا شدن، السا دیگه نمی‌خوابید؛ چون از کابوس‌های همیشگیش می‌ترسید.

مامان‌بزرگ هم شب‌ها براش داستان می‌گفت و اون نباید چشم‌هاشو می‌بست. و السا از این به بعد، وقتی می‌خوابید خواب میاماس رو می‌دید.

همه‌چی اوکی بود…

تا وقتی که…

السا فهمید مامان‌بزرگ مریضه.

السا نباید اینو می‌فهمید؛ چون مامان‌بزرگ یه ابرقهرمانه و ابرقهرمان‌ها هیچ‌وقت سرطان نمی‌گیرن.

این نیروی ماوراییِ یه ابرقهرمانه.

هر بچه‌ی هفت‌ساله‌ای هم به یه ابرقهرمان نیاز داره. هرکی قبول نداره باید خودشو به دکتر نشون بده!

این رو مامان‌بزرگ می‌گه.

الان السا داره وارد هشت‌سالگی می‌شه.

و آروم‌آروم باید یه چیز رو یاد بگیره:

اینکه…

همه‌ی ابرقهرمان‌ها

همیشه ابرقهرمان نبودن.

مامان‌بزرگ متأسفه.

و با یک نامه‌ی تأسف برای همیشه با السا خداحافظی می‌کنه.

مامان‌بزرگ

به میاماس می‌ره.

مامان‌وبابا می‌گن “مرده”.

اما اون رفته میاماس.

السا اینو می‌دونه.

هر آدم دیگه‌ای هم، هرچقدر هم احمق باشه، اینو می‌فهمه… مگه نه؟

اما یه مشکل وجود داره.

این مامان‌بزرگ بود که همیشه السا رو می‌برد میاماس.

هر شب.

السا نمی‌دونه چطور باید بره میاماس…

اون نامه رو باز می‌کنه.

اما نامه به السا نبود.

به هیولا بود.

هیولاااا!

مگه مامان‌بزرگ نمی‌دونست السا از هیولا می‌ترسه؟

السا نامه رو نگاه کرد و خواست بخونه که فهمید نامه به یه زبان دیگه‌ست.

بهت قول می‌دم اگه اون روز توی نامه اسم میاماس — که به زبان خودش نوشته شده بود — رو نمی‌دید، هیچ‌وقت اون رو به دست هیولا نمی‌رسوند.

…

یه روز السا از بریت‌ماری می‌پرسه:

«دوست داری مردم چی دربارت بدونن؟»

بریت‌ماری جواب می‌ده:

«اینکه یه روز اینجا بودم.»

و این می‌شه که

الان دیگه همه می‌دونن بریت‌ماری اونجا بوده.

اگر خواستی لحنش رو رسمی‌تر، شاعرانه‌تر یا محاوره‌ای‌تر

نامهفردریک بکمنمعرفی کتاب
۵
۰
Hope :)
Hope :)
یه خیال پرداز ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید