Sarina Khonshan
Sarina Khonshan
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

بی پروا با حباب خود سفر کن

از زمین به سمت بالا می روم . در حبابی با جنس هیچ غوطه ورم . حبابی به رنگ آبی بی رنگ ؛ رنگ آب که جاری نیست و همین آن را برایم حباب من کرده . همه ساز هایم را برداشته ام و با تمام وجودم با اینکه جدایی از عزیزانم دلم را می سوزاند ، از این زمین خسته دل می کنم . هیچ کس را به دنبال خودم نمی کشانم ؛ چون می خواهم در سکوت خودم و هوای خیلی سرد اطرافم غرق شوم . جایی که فقط من باشم و من . فضا ! از زمین دور و دور تر می شوم و هر لحظه معلق بودنم چندین برابر می شود . احساس معلق بودنی که در حباب جاری ست ، فقط برای من نیست ؛ بلکه همه چیز آنجا معلق است . همه چیز از نظم خاصی پیروی می کنند و من بی هیچ بازگشتی به عقب ، ادامه می دهم . ماه را در بالای سرم حس می‌کنم . همه چیز در جلوی چشمانم کمی آبی ست که به خاطر آبی بی رنگ حبابم است . از هیجان قلبم دارد از جا می کند . ماه ! کره ای خاکی به رنگ کمی سفید . شاید آرزوی هر کسی ست که به دیدار او برود اما به نظرم آنجا هم مانند زمین است که از دید ناظران روی زمین دست نیافتنی و رویایی است . ماه زمینی است که تو عاشق آن شده ای بی آنکه از نزدیک آن را ببینی . شاید برای تو متفاوت باشم اما من بیشتر از آنکه خود ماه را دوست داشته باشم ، خودمان را که از روی ماه نگاه می کنم ، دوست دارم . از این بالا چیزی جز یکرنگی و صاف بودن ما دیده نمی شود . اینجا هیچ خبری از دعوا ها و حرص های انسان ها نیست . فقط خانه آنها که پر از خشکی، کوه ، دریا و ...است ، خودنمایی می کنند .  خانه ای شگفت انگیز که در منظومه ما تک است و ما بیش از حد بی رحمانه با آن رفتار می کنیم . هیچ چیز در اینجا ارزش ندارد ؛ حتی خودت !
زمان به پایان می رسد و حبابم در حال ترکیدن است . از منظره بی نهایت زیبا باید دل بکنم و دوباره به خانه ام که سیاره ای بی نظیر است ، برگردم و شاهد تخریب آن باشم . در راه بازگشت اول سنتورم را کوک می کنم . مضراب هایم را در می آورم و شروع به نواختن می کنم . بی آنکه بنده نت های کتابم باشم ، بداهه هایی از ذهن خودم می سازم . کم کم ماه برایم کوچک می شود . پس از ساعاتی به خانه می رسم . سنتورم را جمع می کنم و آماده فرود می شوم . هر کسی در کلاس خودش را در حبابش، در محل دلخواهش می بیند . این رویایی بیش نبود ولی باز هم دست یافتنی ست . هر آنچه در تخیل ماست ، روزی به حقیقت می پیوندد .
خودکار را روی دفتر می گذارم و به بقیه صحبت های خانم آقا بابایی و نویسنده های آینده اطرافم گوش می دهم .

بیماهرنگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید