وقتی از خواب پا میشد، قفل گوشی رو که باز میکرد سریع میرفت رو اپلیکیشن و عکسهارو از بالا تا پایین نگاه میکرد، مهم نبود واقیعت عکسا چیه و کجاست مهم این بود که همه از اون بهتر بودن، همه ی زندگی ها رو به رشد بود و زندگی اون عقب بود، بلند شد نگاه تو آیینه کرد چپ راست، صورتشو میچرخوند زشت بود خودشو زشت میدید، فکر میکرد چرا همه ی نقص های دنیا توی صورتش بود و چرا بدن فوق العاده ای نداشت، نا امید و غمزده از لباس های جدیدی که خریده بود با بی تفاوتی لباس رو پوشید و رفت که صبحونه بخوره، نور زیبای خورشید بهاری داخل خونه رو روشن کرده بود، روی مبل ولو شد دوباره گوشیشو چک کرد؛ عکس صبحانه ی کسی که در عرض چند دقیقه هزاران لایک گرفته بود قهوه ای زیر نور خورشید بهار در یک قاب نظرش را جلب کرد چه صبحانه ی جالبی چه عکس خوبی... به اصرار شکم گرسنه اش بلند شد و قهوه اش را در لیوان مورد علاقه ی چند سال پیشش ریخت و پرده را کشید چون از نظرش اتاق زیادی نور داشت، صبحانه را که خورد بیرون رفت، باد موهای طلاییش را در هم تنید و کلافه در ماشین نشست، ماشین را روشن کرد و قبل از حرکت دوباره گوشی را چک کرد عکس دختر زیبایی که موهای بسیار مرتبی داشت و با لباس زیبایی در قاب ایستاده بود، بی اختیار آیینه ماشین را پایین زد و خودش و موهایش را بر انداز کرد ودر ذهنش خود را شلخته دید و به راه افتاد، به محل کار رسید و بعد از چند ساعت کار در سرویس بهداشتی محل کار دوباره گوشی خود را چک کرد، این بار عکس تفریحگرانی که زمانی برای کار نداشتند و تمام زمان خود را در تفریح و حوش گذرانی بودند، اه بلندی سر داد که چقدر عمرش را سر کار تلف میکند، به راستی چرا نمیتوانست یک خوش گذران تمام وقت باشد؟
نزدیک به عصر به باشگاه ورزشی رفت و چون دیر رسیده بود به سرعت شروع به ورزش کرد و وقتی خیس از عرق شد به نطرش آمد از هفته ی پیش بدنش تغییرات مطلوبی داشته است، در هنگام نوشیدن آب گوشی خود را چک کرد و بدن های ورزشی فوق العاده دختران مایوسش کرد سریع تر سرد کرد و با خود فکر میکرد ورزش اتلاف وقته بدن من هیچ وقت اینجوری نمیشه...
بعد از بنزین زدن برای ماشین ناگهان گوشی از دستش رها شد اما متوجه صدایش نشد، با ماشین از روی گوشی رد شد و نیم ساعت بعد فهمید که گوشی را گم کرده بسیار عصبانی شد تمام راه خود را لعنت کرد، به خانه رسید پیاده شد ، نسیم شب بهاری موهایش را نرم تر نوازش کرد، بوی شب و ستاره ها نظرش را جلب کرد وارد خانه شد روی مبل ولو شد، متوجه گیاهش شد که حسابی بی جون شده بود، بلند شد و بهش آب داد، به اتاقش رفت لباس خواب راحتی جدیدش به نظر با مزه آمد آویزانش کرد و دوش داغی گرفت صدای آب، بوی صابون و خزیدن قطرات آب روی بدن سالمی که امروز حسابی ورزش کرده روحش را جلا داد، انرژی گرفته بود انگار آزاد بود که لذت ببرد، حوله را به سرش بست، پنجره را باز کرد کمی میوه خورد و روی مبل نشست، در چراغای خاموش پرده ی اتاق با نسیم بهاری میرقصید، ماه از لا به لای قاب پنجره معلوم بود، خانه زیبا بود هوا زیبا بود نسیم ملایم بود و او در آینه بی نقص بود...
زندگی عکسها نیست، زندگی کلمات برچیده شده نیست، زندگی لحظات معمولی روز است، همان لحطه ای که بیدار میشوی که به محض بیدار شدن میبینی، میبویی، حس میکنی، نفس میکشی و میفهمی که روز جدیدی آغاز شده ...
شما خوش بختید، فوق العاده اید نه چون باید دلیلی برای خوش بختی پیدا کنید بلکه چون وجود دارید... به همین دلیل خوش بختید.