
میانههای دهه هشتاد بود؛ همان سالهایی که خیابانهای شهر هنوز سرشان شلوغ نشده بود، زمان آرامتر میگذشت و زندگی با همه سختیهایش هنوز یکجور سادگی بیشیلهپیله داشت. من آن روز در حوالی میدان شهر ایستاده بودم، کتابها در زیر بغلم و سرما تا مغز استخوانم میزد. تمام فکرم گیرِ امتحان پایانترم مدرسه بود.
پای پیاده هم میشد رسید، اما دیرم شده بود و نباید ریسک میکردم. به اولین تاکسی که کنارم ایستاد، اشاره کردم: «مستقیم.»
راننده بیآنکه نگاهش را از خیابان بردارد، گفت: «بفرما بالا.»
سوار شدم و وقتی روی صندلی عقب نشستم نگاه کوتاهی به آینه انداختم؛ راننده مردی حدود پنجاهساله با سبیل مرتب و صورتی آفتابسوخته بود. همان قیافهای که نصف رانندههای آن زمان داشتند.
گاز داد و ماشینش مثل یک کشتی کهنه لرزید و به راه افتاد. به ساعت نگاه کردم. فرصت کم بود. همان موقع دستم رفت سمت جیبم و یکباره خشکم زد. خالی بود! حس بدی توی دلم نشست. به پشت صندلی تکیه دادم و در ذهنم دنبال بهانه میگشتم.
چی بگم؟ بگم جیبمو زدن؟ پولمو دزدیدن؟ یا اینکه عجله داشتم و یادم رفته؟ هیچکدام کافی به نظر نمیرسید.
در همین حالوهوا بودم که صدای مسافر جلویی، جهان ذهنم را قطع کرد: «آقا من پیاده میشم، همینجا وایسین.»
راننده آرام ماشین را کنار خیابان کشید و مسافر پیاده شد. کمی بعد دکمه رادیو را چرخاند و صدایش را بلند کرد. آهنگ «گل ارکیده» مانند نسیمی ملایم در فضا پیچید و راننده همراه با آن زمزمه میکرد. حس کردم آدم بدی نیست. جرات پیدا کردم و با خود گفتم شاید بتوانم با او حرف بزنم.
گفتم: «آقا… یه موضوعی هس.»
صدای رادیو را کم کرد: «چی شده جوون؟»
آب دهانم را قورت دادم.
«کیف پولم… جا مونده. یعنی… راستش هیچ پولی همرام نیس.»
لحظهای سکوت کرد؛ آنقدری که فکر کردم الان میایستد و میگوید پیاده شو! اما فقط توی آینه نگاهم کرد. چشمانش خسته بود، اما هیچ عصبانیتی در آنها نبود.
گفت: «کجا کار داری؟»
«بعد از سهراه اول. امتحان دارم… میدونم خیلی مسخرهس، ولی…»
نگذاشت جملهام را تمام کنم. بلافاصله گفت: «میرسونمت.»
ماشین کمی سرعت گرفت. هوا از دریچه خراب بخاری میزد تو و صورت آدم را گرم میکرد. توی مسیر، بدون اینکه ازم بپرسد، شروع کرد به حرف زدن:
«من اگه اون روزایی که تو سن تو بودم، یکی اینجور کمکم کرده بود، شاید حالوروز زندگیم فرق میکرد... جوونی که چیزی نداره جز امیدش، اونم اگه ازش بگیری چی براش میمونه؟»
من ساکت بودم. فقط بوی تند بنزین که در فضا میپیچید و صدای خشخش آرام رادیو را میشنیدم.
نزدیک سهراهی که رسیدیم، ماشین یکباره گیر کرد توی ترافیک. راننده برگشت و گفت:
«نگران نباش؛ وقت داری. پیاده دو دقیقه بیشتر نیس.»
پیاده شدم. قبل از اینکه در را ببندم، خم شدم و گفتم:
«آقا… کاش میتونستم جبران کنم.»
لبخند زد؛ از آنجور لبخندهایی که از ته دل میآید و آدم را به آرامش دعوت میکند.
گفت: «جبران نکن. فقط… وقتی یه روزی یکیو دیدی که مشکل داشت، تو هم همین کارو بکن. کمکش کن، درکش کن.»
در را بستم و پیکان نارنجی، با آن بدنه رنگورورفته و دود خاکستری، آرام از کنارم دور شد؛ مثل یک خاطره مهربان که در ازدحام شهر گم میشود.
آن روز امتحانم را دادم؛ ولی بیش از هر چیزی، آن نصیحت و آن درس توی ذهنم ماند.
#دنده_عقب_با_اتو_ابزار #امیر_کبیریان