زندگی دیباچه ایست طولانی
در میانش نیست عقل و معرفت
یک نفر می آید و دل می برد
دیگری زخمی بر جان می زند
یک نفر می آید آرامت کند
بی صدا زخمت را تازه می کند
دیگری شَهزاده ای زرین کمر
با دلت اینگونه بازی می کند
تا به خود آیی میبینی که نیست
آن همه خواب و خیالِ خوش نیست
من به جا ماندم در این شهر و دیار
در دلم خورشید تابانی نیست...!
_نهال_