شیرین استدآبادی
شیرین استدآبادی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

"باتو"

این روزا خیلی درگیرم هم فکری هم کاری بعضی روزا اینقدر خسته میشم ک دوست دارم بیخیال همه چی فقط برم خونه و بخوابم ولی از طرفی هم یه حس خوب دارم حسی که عجیبه، تازه‌ اس و تکرار نشدنی
امروز بالاخره موفق شدیم وسیله هارو ببریم خونه بعد از اینکه آخرین جعبه رو روی زمین گذاشتیم یکم نشستیم استراحت کنیم تا بعد شروع به چیدن کنیم توی ذهنم مدام دکور خونه رو می‌چیدم و برنامه می‌ریختم که چیو کجا بزارم؛ ذهنم پر از فکر بود پر از دلواپسی و استرس؛ پر از احساس‌های عجیبی که تا حالا سراغم نیومده بود اما روی هم رفته احساس شیرینی بود و باعث حس وصف نشدنی توی وجودم شده بود.
یکم که خستگیمون رفع شد شروع کردیم به کار بعد گذشت یک ساعت حتی نصف وسایل هم چیده نشده بود و اونجا بود که اون حس استرس از بقیه حس ها پیشی گرفت؛ اخه اون روز کلاس داشتم، اونم با یه استاد سخت گیر...
با اینکه استرسم تشدید شده بود تمام سعیمو کردم کارام و سریعتر پیش ببرم که هرجور شده خودم و برسونم به کلاس اون روز، اما متاسفانه نشد و اولین غیبت رو از اون کلاس برای خودم ثبت کردم، البته اینجوری که داره پیش میره نه تنها امروز بلکه فردا هم همین مشکل رو دارم و فکر نکنم به کلاس های فردا هم برسم. ببین اول ترمی چه غیبت‌هایی رو برای خودم ساختم...
بالاخره چیدن وسایل هم تموم شد و از اون چیزی که فکرش و می کردم دلنشین تر شده بود اما موقع چیدن وسیله ها متوجه شدم چند تا از چیز رو به کل فراموش کرده بودیم و حالا باید دنبال خرید اون ها می بودم اینقدر که هر روز مسیر خونه تا بازار و پاساژ هارو رفتم و آمدم تا اون وسیله‌ای که باب دلمه و تو ذهنم رو پیدا کنم؛ الان دیگه خانواده و دوستان می‌تونند ازم به عنوان جی پی اس مخصوص بازار استفاده کنند اما به قول قدیمی ها: هرکی خربزه میخوره باید پای لرزشم بشینه دیگه...
ولی بازم همه این سختی ها و بدو بدو کردن‌های این چند وقت مملو از حسی شیرین بود؛ حسی که قرار نیست دیگه تکرار بشه.....
هرچی به روز موعود نزدیک تر میشم، به جای اینکه شدت کارام کاهش پیدا کنه مثل اینکه برعکسه و داره افزایش پیدا می کنه و منم و استرس شیرینی که روز به روز بیشتر میشه.
خب همین چیزاست که باعث میشه لحظه ها به یادماندنی و موندگار بشه و وقتی آدم توی خاطرات گذشته غرق میشه ناخودآگاه گوشه لبش لبخندی پدیدار بشه...
الانم که دارم اینو می نویسم خسته و داغونم کلی هم با همه بحث کردم و مثلا باهاشون قهرم، هرکسی یه چیزی میگه یکی میگه از استرس، یکی میگه فشار عصبی و کلا هرچی میشه یه اسمی مشکلی چیزی میزارن روی من.
چند روزیه که وقتی از بیرون میام بیشتر به فضای خونه نگاه می کنم یه حسیه که نمیتونم بیانش کنم شاید دلتنگی‌ شاید ناراحتی یا حتی خوشحالی وقتی به خونه نگاه می کنم یاد لحظه به لحظه خاطراتی میوفتم که توی این خونه داشتم به این فکر میکنم که قراره چند روز دیگه از اینجا برم برم و هروقت که برمیگردم مهمون باشم و شاید اینجای ماجراست که یکم سخته....

❤️
❤️


شروع کار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید