در آبان ماه 1393 مجله صنایع هوایی گفتگویی را با امیر سرتیپ دوم خلبان جواد محمدیان چاپ کرده است . در بخشی از این مصاحبه ، امیر محمدیان به بیان خاطره ای جالب از دوران دانشجویی خود در آمریکا پرداختند که در ادامه می خوانیم .
در بدو ورود به امریکا جهت گذراندن دوره آموزش تخصصی زبان به پایگاه هوایی «لک لند» واقع در ایالت تگزاس رفتم که مرکز پیشرفته ای جهت یادگیری زبان انگلیسی بود. در ادامه، پس از حدود ۴ ماه، آزمون زبان را با موفقیت پشت سر گذاشتم و به منظور پرواز با هواپیمای سسنا 41-T عازم پایگاه «هوندو» شدم. آن موقع، بیشتر معلم خلبانان هواپیمای آموزشی در پایگاه مزبور، از افراد مسن ۶۵ تا ۷۰ ساله تشکیل شده بودند که عمدتاً در جنگ جهانی دوم شرکت داشتند. در این بین، یک معلم خلبان جوان حدودا بیست و سه ساله ، آموزش بنده و یکی از دوستانم به نام «منصور ناظریان» که در جنگ به شهادت رسید را عهده دار شد که واقعاً با تمام وجود و حوصله فراوان سعی در انتقال مطالب و فنون پروازی به ما دو نفر داشت، ما هم با علاقه وصف ناپذیر و جدیت فراوان، دوره مزبور را به پایان رساندیم. سپس جهت ادامه آموزش پرواز با جت آموزشی 37-T، رهسپار پایگاه «شپارد» که در آن زمان از برترین پایگاه های آموزشی نیروی هوایی امریکا بود، شدیم. در طول مدت اقامتم در آنجا، وقایع بسیار جالب و شنیدنی برایم پیش آمد که شرح چند نمونه از آنها خالی از لطف نیست.
دقیق به خاطر دارم، در نخستین پرواز انفرادی با هواپیمای جت 37-T، در حالی که فقط ۲۵ ساعت تجربه پرواز با این نوع پرنده را داشتم، دقایقی بعد از برخاستن از باند پروازی پایگاه، باتری موجود در دماغه هواپیما منفجر شد. متأسفانه در اندک زمانی، آتش ناشی از انفجار، اکثر سیم ها و دستگاه های الکتریکی موجود در هواپیما را سوزاند. در ادامه، دود غلیظ و بسیار بدبویی وارد کابین شد، به نحوی که هیچ چیز قابل مشاهده نبود. در اولین قدم، بنابر دستور العمل پروازی، به پایگاه اعلام وضعیت اضطراری کردم. در قدم بعدی، (کانوپی) را از محل نصب خود پراندم تا بلکه دیدم (visibility) نسبت به داخل کابین و محیط اطرافم بهتر شود. سپس با نگاهی به تجهیزات و ادوات ناوبری و سایر نمایشگرها از قبیل سرعت نما و ارتفاع سنج، دریافتم همگی از کار افتاده اند!! ناخودآگاه دستم روی دستگیره صندلی پران رفت اما یک لحظه، نیرویی خارق العاده از درون به من نهیب زد که می توانم بر شرایط پیش آمده غلبه کنم و هواپیما را نجات دهم. این وضعیت اضطراری، ۵ حالت اضطراری را در برداشت:
1- آتش سوزی و دود شدید که مانع دید شده بود
۲- از دست رفتن سامانه ها و تجهیزات برقی
3- نداشتن آسمانه
۴- از کار افتادن حالت باز شدن خودکار چرخ ها
۵- قطع ارتباط رادیویی
لحظاتی بعد از آخرین تماس با برج مراقبت و با لطف خدا و اتکای به دانش پروازی و انجام دقیق دستورالعمل ها، با شناختی که از منطقه داشتم، با دنبال کردن نقطه نشانه های روی زمین هواپیما را تا پایگاه هدایت کردم. سپس با عبور از روی کاروان که در ابتدای باند پروازی قرار داشت، چراغ های سبز ابتدای باند به دستور افسر کاروان روشن شد. این موضوع، مرا از باز بودن کامل چرخ ها مطمئن کرد. تازه آن موقع بود که متوجه شدم خطری از جانب ارابه های فرود، مرا تهدید نمیکند. به هر ترتیب، در آن شرایط وخیم و خطرناک که هر لحظه ممکن بود با گسترش آتش و حرارت به دیگر نقاط هواپیما دچار سانحه شوم، بدون تعلل، پرنده ام را روی باند نشاندم. هنوز به میانه های باند نرسیده بودم که سرگیجه و حالت تهوع شدید ناشی از تنفس دود و گازهای سمی باعث شد که هوشیاری ام از دست برود. بلافاصله بعد از توقف هواپیما در باند، آمبولانس و ماشین های آتش نشانی و همچنین کادر پزشکی از هر سو به طرف هواپیما آمدند که ناگهان بیهوش شدم. هنگامیکه چشم باز کردم، هنوز حالت گیجی آزارم می داد و نمی دانستم دقیقاً چه بلایی به آمده! با پرس و جو از پرستارانی که بالای سرم بودند، دریافتم ۲ روز بیهوش بوده ام و در طی این مدت پزشکان یکبار، کل خون بدنم راتعویض کرده اند! اما به لطف پرورگار، به مرور، طی روزهای آتی، حالم بهتر شد تا اینکه پس از بهبودی کامل از بیمارستان مرخص شدم و با عشق و علاقه بیشتری، پروازها را از سر گرفتم.
اما این حادثه نادر که در پی آن، یک دانشجوی تازه کار ایرانی، آنهم فقط با ۲۵ ساعت تجربه پروازی موفق شده بود یک هواپیما را از سقوط حتمی نجات دهد، و خودش هم از این معرکه جان سالم به در ببرد، سبب شد تا به دفعات مورد توجه و تشویق پی در پی مسئولان و فرماندهان عالی رتبه پایگاه شپارد قرار بگیرم؛ به نحوی که فرمانده کل گردان آموزشی، ادامه آموزش پرواز با هواپیمای 37-T بنده را شخصاً به عهده گرفت. چند هفته بعد هم با کوشش و تلاش فرمانده پایگاه، گزارش سانحه به ستاد کل نیروی هوایی امریکا رسید و بعد از تشکیل جلسه در خصوص این مسئله توسط فرماندهان نیروی هوایی، موفق به دریافت تشویق نامه « Well done» شدم و این نخستین باری بود که یک دانشجوی ایرانی موفق به دریافت چنین سند مکتوبی میشد. این تشویق نامه از آن جهت برای من حايز اهمیت بود که این سانحه با جزئیات و شرح کامل وقایع در تمام پایگاه های نیروی هوایی امریکا در سر تا سر خاک این کشور توزیع میشد و در تابلوی اعلانات این پایگاه ها قرار میگرفت. بنده هم از فرط خوشحالی و به عنوان یک ایرانی که موفق شده بودم نام کشورم را اینچنین در بین آن همه دانشجو با ملیت های مختلف، برای مدت ها بر سر زبان ها بیندازم، در پوست خود نمیگنجیدم. این برگه ارزشمند را تا به امروز، به خوبی حفظ کرده ام، چرا که سندی است بر این مدعا که ایرانی، هر کاری را که بخواهد می تواند به بهترین نحو انجام دهد. در پایان دوره هم با نمره ۹۶، شاگرد اول دوره 37-T شدم و حدود ۱۰ روز بعد، ادامه آموزش با جت به پایگاه «لافلين» واقع در جنوب ایالت تگزاس اعزام شدم.
و اما خاطره بعدی که طنز هم هست مربوط به دوران آموزش من در لافلین است. خوب به خاطر دارم زمانی که وارد این پایگاه شدم به جهت اینکه زبان انگلیسی ام تقویت شود، با یک دانشجوی امریکایی به نام «آلن فیشر» هم خانه شدم. از قضا دو دانشجوی سعودی هم در طبقه بالا و در همسایگی ما مشغول گذراندن دوره آموزشی بودند. البته این را بگویم هنگامی که دوران آموزشی یک دانشجوی ایرانی، آلمانی، و یا امریکایی به طور متوسط ۱۸ تا ۲۰ ماه به طول می انجامید، طی کردن این دوره برای یک سعودی، ۴ تا ۵ سال زمان نیاز داشت؛ تا بلکه با پول فراوان و تلاش طاقت فرسای آمریکایی ها، یک سعودی بتواند دوره آموزش خلبانی را با موفقیت به پایان برساند. البته خیلی وقت ها هم موفق نمی شدند و دست از پا درازتر به کشورشان بر میگشتند.
به هر ترتیب، همسایگی با آنها برایم درد سر ساز شد، چرا که از روز اولی که به همراه ستوان «فیشر» به این خانه نقل مکان کردیم، اصلاً آسایش نداشتیم؛ هنگامیکه ما مشغول مطالعه دروس بودیم، یا شب هنگام برای خواب به رختخواب می رفتیم تا صبح زود برای انجام پرواز سر حال و قبراق باشیم، آنها صدای ضبط صوت را تا پاسی از شب بلند میکردند و باهیاهوی فراوان، اوقاتشان را سپری می نمودند! مدتی به این منوال گذشت تا اینکه کاسه صبرم لبریز شد. یک شب نزدشان رفتم و در نهایت احترام درخواست کردم تا قدری مراعات ما را بکنند، اما اصلا گوششان بدهکار این حرف ها نبود. چند شب دیگر با همین شرایط گذشت که این بار دوستم ستوان فیشر در کمال ادب و احترام به آنها تذکر داد تا قدری ملاحظه ما را که همسایه شان بودیم بکنند، اما این تذکر نیز اصلاً ثمری در پی نداشت. لذا تصمیم گرفتم قاطع تر برخورد کنم. یک شب که صدای هیاهو و موسیقی، حسابی کلافه مان کرده بود، به درب منزلشان رفتم و جدی تر از دفعات قبل، متذکر شدم کمتر سر و صدا کنند اما به یکباره، یکی از آنها شروع کرد به فحاشی و در انتها به ایران و ایرانی ناسزا گفت!! با شنیدن کلمات رکیکی که آن سعودی، ناجوانمردانه به ملت بزرگ ایران نسبت داد، ناگهان خونم به جوش آمد. آن موقع، من سرباز مردم عزیز وطنم بودم و با هزینه آنها آمده بودم که آموزش ببینم؛ تا تمام سال های زندگی ام را به دفاع از آنها بپردازم. حال یک نفر پیدا شده بود که این چنین به کشورم بی حرمتی میکرد. با آنکه نسبت به او، خیلی ریز جثه تر بودم، بالا پریدم، مشتم را گره کردم و با تمام توانم چنان کوبیدم توی صورتش که مانند یک دیوار خرابه نقش بر زمین شد! دوستش که این صحنه را دید، به طرف راهروی منتهی به اتاق ها دوید. یک چوب بیلیارد در گوشه ای نظرم را جلب کرد. به سرعت به طرفش دویدم؛ آن را برداشتم و به سراغ نفر دوم رفتم. با همان چوب، به جانش افتادم و با تمام قدرت زدمش! هر چه فریاد می زد و همسایه ها را به کمک می طلبید، بی فایده بود. طوری با چوب کتکش زدم که تمام بدنش سیاه و کبود شد و از حال رفت. در همان لحظات، پلیس نظامی که توسط همسایه ها خبر دار شده بود، از راه رسید وبنده را دستگیر کرد و با اتومبیل ویژه، آژیرکشان به مقر خودشان برد. بعد از یک بازجویی مفصل که تا ۵ ساعت طول کشید، آزاد شدم اما به طور موقت از پرواز کنار شدم، تا تکلیفم روشن شود. عاقبت با هماهنگی که با مسئولان ایرانی مستقر در پایگاه، و همچنین شاهدان دعوا انجام شد، روز دادگاه، بنده به دلیل دفاع مشروع از خودم تبرئه شدم. مسئولان پایگاه هم به سرعت، سعودی ها را از آن بلوک ساختمانی به مکان دیگری منتقل کردند تا مبادا چنین اتفاقی دوباره تکرار شود . در ادامه، دوره پرواز با جت 38-T را هم با نمرات عالی و با موفقیت به اتمام رساندم تا اینکه در اوایل دیماه سال ۱۳۵۶ به میهن مان بازگشتم.