خاطره ای از امیر سرتیپ دوم خلبان اکبر توانگریان ، خلبان جنگنده اف 4 فانتوم نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که در مرداد 1393 در مجله صنایع هوایی چاپ شده است .
روز سوم جنگ مصادف با دوم مهرماه سال ۵۹ ساعت ۶ صبح در یک دسته چهار فروندی به فرماندهی ابر مرد نیروی هوایی شهید ناصر دژپسند به عنوان شماره 1 و بنده به همراه ستوان قاسم کاشف شماره ۲ ، سروان علی بختیاری شماره ۳ و ستوان کیان ساجدی شماره ۴ عازم ماموریت انهدام تاسیسات پایگاه هوایی شعیبیه شدیم. بعد از بلند شدن از باند پایگاه بوشهر، با گرفتن آرایش پروازی به دنبال رهبر دسته به سمت بندر دیلم پرواز کردیم که دود ناشی از سوختن پالایشگاه آبادان به وضوح از دور دست نمایان شد. سپس از آسمان شمال آبادان در ارتفاع پست وارد جنوب بصره شدیم که تا هدف فاصله زیادی نبود ، در همین بین در خاک دشمن یک پرنده بزرگ به شیشه جلوی جنگنده شماره ۴ به خلبانی جناب ساجدی برخورد کرد که وی به ناچار از ادامه مسیر بازماند و به سرعت به پایگاه بازگشت. سه فروندی ادامه دادیم و دقایقی بعد بر فراز پایگاه شعیبیه ظاهر شدیم اما رهبر دسته از روی هدف عبور کرد. ما نیز به پیروی از وی بدون شلیک حتی یک گلوله از نزدیکی هدف عبور کردیم بلافاصله سوالی در ذهنم نقش بست که چرا جناب دژ پسند هدف را بمباران نکرد؟
در همین افکار بودم که در سمت چپ دسته پروازی ما، پالایشگاه نفت زبیر نمایان شد. برای حمله لحظه شماری میکردم و منتظر فرمان رهبر دسته بودم که شهید دژ پسند همچون عقابی با صلابت، جنگنده اش را به سمت پالایشگاه هدایت کره و در چشم بر هم زدنی، برای انهدام آن اوجگیری کرد شماره ۲ و شماره ۳ نیز به ترتیب جهت بمباران اوجگیری کردیم و در لحظه مناسب، بعد از شماره ۱ اقدام به رها سازی بمبها کردیم با برخورد بمبهای پانصد پوندی بر روی تاسیسات پالایشگاه، در عرض چند ثانیه هدف به آتش کشیده شد و شعله های مهیبی که جهنم را برای انسان تداعی می کرد، دهها متر به آسمان زبانه کشید. در همان لحظه پدافند مستقر در اطراف پالایشگاه جنگنده ما را هدف گرفت و در کسری از ثانیه دماغه هواپیما بر فراز شعله ها با زاویه ۹۰ درجه به سمت زمین رفت . بی اختیار دستم روی دستگیره صندلی پران رفت ولی به خود نهیب زدم که اگر اینجا خروج اضطراری کنم، گرفتار شعله های آتشی که خودمان درست کرده ایم می شوم. لذا با تمام توان به عنوان تنها راه چاره اهرم هدایت هواپیما را به سمت خودم کشیدم تا بلکه جنگنده عکس العملی از خود نشان دهد در کمال ناباوری و بر خلاف تمام قوانین ایرودینامیک در ارتفاع ۲۰ تا ۳۰ پایی از زمین ، هواپیما به حالت افقی درآمد که این مسئله تا به امروز به عنوان یکی از معماهای زندگی من حل نشده باقی مانده . به هر ترتیب، با نگاه به ادوات و سامانه های ناوبری مشاهده کردم که هیچکدام کار نمیکنند. در حالی که در ارتفاع پست در حال پرواز ،بودم ارتفاع سنج ۹۹۰۰ پا را نشان میداد نمایشگر سرعت، عدد صفر را نشان میداد و عقربه جهت نما به دور خود می چرخید . به سرعت پیشرانه ها را در حالت پس سوز قرار دادم و به سمت خاک ایران گردش کردم دقایقی بعد با قطع نوار مرزی در آسمان میهنمان بودم.
در آن شرایط وخیم هر چه خلبان کابین عقب را صدا می زدم جوابی نمی شنیدم با خود گفتم احتمالاً گلوله خورده و به شهادت رسیده خلاصه به هر سختی که بود تا نزدیکی ماهشهر پرواز کردم که ناگهان صدای خلبان کابین عقب، ستوان کاشف را شنیدم بعد از اینکه از سلامتی وی مطمئن شدم وی به من متذکر شد که سوخت از مخزن داخلی شماره ۲ جنگنده که دقیقاً در پشت کابین قرار دارد در حال بیرون ریختن است. این مسئله، حکایت از برخورد گلوله کالیبر بالای پدافند دشمن داشت اما عجیب آنکه گلوله بعد از برخورد به هواپیما داخل مخزن بنزین منفجر نشده بود و فقط با شکافتن بدنه جنگنده از سوی دیگر بیرون آمده بود این اتفاق از لطف و توجه الهی حکایت داشت که همیشه همراه رزمندگان بود و در این ماموریت نیز شامل حال ما شده بود؛ به هر حال با آن شرایط بحرانی و کمبود شدید سوخت تصمیم به فرود در پایگاه امیدیه گرفتیم که به مراتب از پایگاه خودمان نزدیک تر بود؛ لذا شروع کردم به افزایش ارتفاع تا سوخت کمتری مصرف شود. از طرفی چون ارتفاع سنج هواپیما از کار افتاده بود، به طور تقریبی و با اتکا به دید چشمی تا ۲۴۰۰۰ پااوج گرفتم همین که به پایگاه امیدیه نزدیک شدم، جنگنده های عراقی باند فرود پایگاه را بمباران کردند و با توجه به شدت تخریب فرود به هیچ وجه میسر نشد. تنها راه باقی مانده فرود در باند فرودگاه کوچک «بهرگان» بود که فاقد امکانات لازم جهت فرود هواپیمای صدمه دیده ما بود اما چاره دیگری نداشتیم. با هماهنگی خلبان کابین عقب به سمت بهرگان رفتم اما زمانی که در ارتفاع ۱۷۰۰ پا در حال کاهش ارتفاع بودم، پیشرانه سمت چپ به دلیل کمبود سوخت، ناگهان از کار افتاد از سوی دیگر مسئولان فرودگاه ، باند بهرگان را با ریختن کپه های خاک مسدود کرده بودند که مبادا دشمن در شرایط جنگی بتواند برای تخلیه نیرو از آن استفاده کند. در آن لحظات فرود امکان پذیر نبود بنابراین با همفکری ستوان کاشف تصمیم به خروج از هواپیما گرفتیم براساس دستور العمل به منظور خروج اضطراری، دماغه هواپیما را ۲۰ درجه بالا دادم که ناگهان پیشرانه سمت راست هم از کار افتاد! تعلل اصلاً جایز نبود؛ با توکل به پروردگار متعال به سرعت دستگیره صندلی پران را کشیدم و در کسری از ثانیه به بیرون از کابین پرتاب شدیم.
همانطور که میدانید در لحظات ابتدایی خروج اضطراری، اکثر قریب به اتفاق خلبانان به طور موقت و به دلیل نرسیدن موقتی خون به مغزشان بیهوش میشوند اما این اتفاق برای من نیفتاد در نتیجه، همه وقایع را به وضوح مشاهده کردم و در خاطرم مانده. همین که کپسولهای پرتاب کننده صندلی خاموش شدند و من به نقطه اوج پرتاپ گردیدم، صندلی از من جدا شد و بلافاصله من شروع کردم به معلق خوردن در میان آسمان و زمین در اندک زمانی بر اوضاع مسلط شدم و وضعیت خودم را در هوا تثبیت کردم از طرفی با نزدیک شدن به زمین منتظر بودم تا چترم به طور اتوماتیک باز شود اما به هر دلیلی این اتفاق نیفتاد با توجه به آموزشهایی که از قبل دیده بودم، شروع کردم به جستجو برای یافتن ضامن چتر نجات تا با کشیدن آن به صورت دستی چتر را باز کنم اما هر بار که دستم را به پشتم میبردم تعادلم به هم می خورد و به شدت در آسمان تاب میخوردم. ولی ناامید نشدم؛ در یک لحظه ضامن چتر را با چشم دیدم که به خواست خداوند بزرگ جریان شدید هوا آنرا روی شانه سمت چپم آورده بود چشم از ضامن برنداشتم و دستم را به سرعت روی شانه ام بردم و آن را کشیدم. چتر نجات به سرعت باز شد و آنگاه نفس را حتی کشیدم به آرامی با کاهش ارتفاع در حال نزدیک شدن به زمین بودم که نگاهم به مرکب آهنین بالم دوخته شد؛ واقعاً صحنه ای شگفت انگیز پدید آمده بود. هواپیمای بی سر نشین و بدون پیشرانه مان تبدیل شده بود به گلایدر همین که دماغه آن پائین می آمد هواپیما اندکی سرعت میگرفت و مجددا ارتفاع پرواز آن بالا می رفت. با افزایش ارتفاع سرعت هواپیما نیز کم میشد و ارتفاع از دست می داد. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه در کمال ناباوری، جنگنده در اطراف بندر گناوه، با پهنای شکم به زمین برخورد کرد و با ایجاد گرد و خاک حدود یک کیلومتر روی زمین کشیده شد و از حرکت باز ایستاد همین که گردو خاک فروکش کرد، با حالت بهت زده مشاهده کردم که هواپیما بدون صدمه خاصی در گوشه ای آرام گرفته از سوی دیگر مردم منطقه با دیدن این صحنه ها، سوار بر موتورسیکلتهای خود، به سمت ما حرکت کردند و فرودمان را انتظار میکشیدند. همین که پایم به زمین رسید خود را در میان جمعیت دیدم. ابتدا سلام کردم اما جوابی نشنیدم چرا که شک داشتند ایرانی باشم. دوباره سلام کردم اما باز هم جوابی نشنیدم از میان مردم نوجوانی به سمتم آمد و گفت: من پرچم ایران را روی هواپیمای شما دیدم؛ شما ایرانی هستید؟!
با خوشحالی فراوان :گفتم بله من خلبان نیروی هوایی هستم که هواپیمایم در خاک دشمن صدمه دیده و مجبور به ترک آن شده ام. در این گیرودار، یک دستگاه اتومبیل پیکان از دور نمایان شد همین که به من رسید فهمیدم همکارم ستوان کاشف درون آن است. متاسفانه وی به دلیل خروج اضطراری دچار جراحات شدیدی شده بود و از شدت درد به خود می پیچید. بلافاصله جناب کاشف را به «بهداری گرجه» منتقل کردیم اما امکانات چندانی در آن موجود نبود . لذا از مسئول بهداری تقاضا کردم با پایگاه بوشهر تماس بگیرید و وضعیت ما را گزارش کند تا هر چه سریعتر جهت انتقال ما اقدام کنند. اما ایشان گفت: امکان ارتباط مستقیم با بوشهر میسر نیست بنابراین با شرکت نفت خارک تماس گرفتند و از آنجا مسئولان شرکت نفت با نیروی دریایی تماس برقرار کردند و آنها با پست فرماندهی پایگاه ارتباط گرفتند و وضعیت سلامتی ما را اطلاع دادند.
بلافاصله یک فروند بالگرد جهت انتقال ما به منطقه اعزام شد. بعد از فرود بالگرد نخستین کسی که از آن پیاده شد، شهید سرگرد خلبان غفور جدی اردبیلی افسر ایمنی پایگاه بود که هر دوی ما را در آغوش گرفت بعد از بررسی هواپیما که در گوشه ای آرام گرفته بود، و همچنین تعریف ماجرا برای ایشان ، درون بالگرد جای گرفتیم و رهسپار پایگاه شدیم در بین راه آن شهید بزرگوار برگه تسویه خود را از جیب لباس پروازی اش بیرون آورد رو به من کرد و گفت: با آنکه برگه تسویه ام را از نیروی هوایی گرفته ام ولی دلم نیامد دوستانم را در این شرایط بحرانی جنگ تنها بگذارم و تصمیم گرفتم بمانم و بجنگم.
متاسفانه این افسر مومن و میهن دوست حدود ۴۵ روز پس از این واقعه در حین بازگشت از یک ماموریت برون مرزی در هفدهم آبانماه ۵۹ به درج رفیع شهادت نائل آمدند.
بعد از فرود بالگرد به بیمارستان پایگاه اعزام شدم و بلافاصله بستری گردیدم تا این که بعد از ظهر همانروز، هواپیماهای دشمن حمله ای ضد پایگاه ترتیب دادند و اتفاقا پشت بیمارستان را که بنده و سایر بیماران درحال استراحت بودیم آماج حملات خود قرار دادند با بررسی شرایط دیدم اصلاً به صلاح نیست که آنجا بمانم، لذا با هماهنگی کادر پزشکی از بیمارستان مرخص شدم و فردای همانروز به ماموریت جنگی دیگری اعزام گردیدم.
پی نوشت : امیر سرتیپ دوم خلبان اکبر توانگریان در تاریخ 5 شهریور 1398 به رحمت خدا رفتند و به یاران شهیدشان پیوستند . خداوند روح ایشان و همه رزمندگان 8 سال دفاع مقدس را قرین رحمت نماید . آمین