I used to hate alphas
من از آلفا ها متنفر بودمژانر: امگاورس،امپرگ، عاشقانه، اسمات کاپل: ویکوکنوع: وانشات
هشدار: این پارت دارای محتوای +18 می باشد.
با صدای زنگ گوشیش چشم هاش رو بیشتر روی هم فشار داد و همونطور که صورتش روی بالش بود، دنبال گوشیش گشت و خاموشش کرد. اصلا حوصله ی بیدار شدن نداشت.
"جونگکوک... بیدار شو!"
جونگکوک اخم غلیظی کرد و سرش رو بیشتر توی بالش فرو برد. حالا که گوشیش رو خفه کرده بود، مادرش نمی ذاشت بخوابه. واقعاً که عجب وضعیتی بود...
"جئون جونگکوک!"
آهی کشید و غلطی زد. حتما باید پتو رو روی سرش می کشید تا دیگه صداش نزنه؟ پتو رو روی سرش کشید تا به خوابش ادامه بده که حس کرد جسم سبکی روی کمرشه. کمی تکون خورد و پتو رو از روی سرش کنار زد. به زور چشم هاش رو باز کرد و صورت کوچولو و اخموی هانریون رو دید.
"هی خابالو، بهتره زودتر بیدار شی وگرنه همه ی صبحانه ای که مامان بزرگ درست کرده رو خودم می خورم. "
جونگکوک لبخند عمیقی زد و گونه ی اون کوچولوی بانمک رو نوازش کرد.
"من تو بهشت بیدار شدم فرشته کوچولو؟"
و دستش رو دور گردن هانریون برد و اون رو توی تخت خودش انداخت و مشغول قلقلک دادنش شد.
"نه... لباسام!"
هانریون با صدای جیغ مانندی گفت و جونگکوک همچنان در حال قلقلک دادن هانریو بود.
"صبح بخیییییر هانی من!"
صدای خنده های هانریون و جونگکوک تقریباً تمام خونه رو پر کرده بود و طولی نکشید که خانم جئون جلوی در ظاهر شد. لبخند کوچیکی روی لب هاش بود و اون لحظه های دوست داشتنی رو تماشا می کرد.
خانم جئون هانریون رو صدا زد و بالاخره جونگکوک هم از تختش بیرون اومد.
بعد از خوردن صبحانه خانم جئون کیف هانریون رو دستش داد و بعد از گرفتن بوسه ی خداحافظی، نوه ی شیرینش رو تا دم در بدرقه کرد.
"هانریون، یادت نره امروزم مؤدب باشی؛ یکم صبر کنی، مامی هم میاد..."
و نگاهی به راهروی ورودی انداخت و جونگکوک رو صدا زد.
"جونگکوک، زودباش بیا، هانریون دیرش می شه ها!"
جونگکوک با تمام سرعت سمت در رفت و مشغول بستن بند کفش های هانریو شد.
"ببخشید هانی، نگران نباش دیرت نمی شه!"
جونگکوک از مادرش خداحافظی کرد و در حالی که دست کوچیک هانریو رو توی دستش گرفته بود از در بیرون رفت. هانریون با عجله دست جونگکوک رو کشید.
"مامی، زود باش! الان اتوبوس می رسه!"
جلوی در خونه ی همسایه چند تا خانم ایستاده بودن و داشتن با نگاه های بد اون دو تا رو تماشا می کردن. جونگکوک سعی می کرد اون ها رو نادیده بگیره، اما گاهی حرف های آزار دهنده ی اون ها رو می شنید و خب... چطور می تونست ناراحت نشه؟
"دیدیشون؟ اون مرده یک امگاست... اوه خدای من، اون بچه بهش می گه مامی!"
"درسته... تازه حتی آلفایی هم همراهشون نیست... احتمالا اون امگا والد مجرده... چقدر بیچاره!"
امگا... امگا... آه واقعا چقدر مسخره! اون پیرزن ها کاری جز فضولی کردن توی کار بقیه ندارن؟
با صدای هانریون به خودش اومد.
"مامی، قول بده امروز خوش بگذرونی!"
و انگشت کوچولوش رو جلو آورد. جونگکوک خندید و انگشتش رو دور انگشت هانریون حلقه کرد.
"مامی قول می ده... تو هم مراقب خودت باش هانی ی من!"
هانریون لبخند بانمکی زد و سوار اتوبوس شد.
...
جونگکوک می تونست تقریباً بگه که زندگی شادی داشت... ولی خب اون شادی دقیقا یک جور روش زندگی نبود و جونگکوک باید سخت تر از قبل تلاش می کرد و یک کار برای خودش دست و پا می کرد. این شاید کاری خیلی سختی برای یک امگا بود. توی مصاحبه ی دیروز بهش گفته بودن که هیچ مسئولیتی در قبالش ندارن و اگر یکدفعه توی هیت بره و یکی از همکار هاش بهش حمله کنه، هیچ کمکی بهش نمی کنن... و خب این شرایط واقعاً خطرناک بود... اما دردناکتر از اون این بود که از نظر اونا امگا بودن یک جور ضعفه و این از هر توهینی بدتر بود.
خانم جئون جارو برقی رو خاموش کرد و سمت جونگکوک رفت.
"جونگکوک... انقدر نگران نباش، من مطمئنم تو بالاخره یک کار پیدا می کنی..."
جونگکوک لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
"ممنون مادر... اما من نگران نیستم... بالاخره یک کار پیدا می کنم... به خاطر هانریون هم که شده بیشتر تلاش می کنم... من نمی ذارم همچین چیزی ناامیدم کنه!"
خانم جئون لبخندی زد و موهای قهوه ای و نرم پسرش رو نوازش کرد.
"باشه... فقط خیلی رو خودت فشار نیار... من امشب می خوام برم خونه، پدرت از تنهایی خسته شده."
جونگکوک لبخندی زد و دست مادرش رو آروم فشار داد.
"خیلی ممنون که تو کار های خونه کمکم می کنید... به پدر سلام برسونید لطفاً."
خانم جئون سری تکون داد و رفت تا وسایلش رو جمع کنه.
جونگکوک کوسن ها رو مرتب روی کاناپه چید و در نهایت مشغول جمع و جور کردن خونه شد.
"جونگکوک، مهمونی رو یادت نره ها!"
جونگک