متاسفانه چون نمی توانستم فریاد بزنم ، از درد تکانی خوردم. پسرک تکان خوردنم را حاصل باد دید و وقتی مادرش از آن سوی جنگل صدایش زد ، تکه سنگ را روی زمین رها کرد و خود را به خانواده اش رساند. کمی سرم را خم کردم تا نقشی که پسر بچه روی بدنم حک کرده بود را ببینم. طرح مشخصی نداشت. چند خط در هم و بر هم عمودی که همدیگر را قطع کرده بودند. اگر توانایی اش را داشتم به این بچه میگفتم: مگر چه ظلمی در حقت کرده ام؟ تو دوست داری روی بدنت با سنگ نقش های درهم بکشم و از شوق بخندم؟ دردم وقتی بیشتر میشود که بزرگ تر های این بچه ها از خودشان بدتر هستند. گاهی روی تن چوبی من نقاشی هایی حک میکنند که خودِ استاد پیکاسو در مقابلشان لونگ می اندازد.
صدای دختر بچه هایی که کم کم به من نزدیک می شدند ، باعث شد توجهم به حرف هایشان جلب شود.
:«داستان از جایی شروع شد که معلم سال پنجم ابتدایی ما تصمیم گرفت شور و اشتیاق ما را نسبت به زمین و حفاظت از آن بسنجد. کارتونی که اطرافش با کاغذ رنگی مزین شده بود را نشانمان داد و توجه ما را به نوشتهی چسبیده به روی کارتون جلب کرد: (جعبهی بازیافت!) همگی ساکت شدیم و با دقت به صحبت های معلممان گوش سپردیم. وی از ما خواست زبالهی کاغذ ها، مقوا ها، کاغذ رنگی ها و هرچیز بازیافتی دیگر را در این جعبهی مخصوص شگفت انگیز قرار دهیم و زبالههای دیگر را در همان سطل زبالهی کلاسمان که آقای الیاسی هر روز بعد از خروج بچه ها از مدرسه تخلیهشان میکرد ، بیندازیم. همه چیز خوب پیش می رفت. همهی بچه ها برای ظاهر وسوسه کننده و زیبای جعبه هم که شده ، زباله هارا با ذوق تفکیک میکردند. خیلی خوشحال بودیم که میتوانستیم کمکی به زمین کنیم . آقای الیاسی هر روز از ما می پرسید:( این جعبه دیگر برای چیست؟) هر روز وقتی پاسخ مارا می شنید در جواب می گفت:(خود را مسخره کرده اید؟ چه فرقی دارد؟ در پایان همهی این زباله ها در یکجا جمع خواهند شد.) ما هم می خندیدم و اعتنایی به حرف هایش نمی کردیم. گذشت و گذشت تا روزی که از فس فس کاری بنده ، منو دوستم آخرین کسانی بودیم که از مدرسه خارج می شدیم. با دیدن کاری که آقای الیاسی انجام داد ، در نیمهی راه دهانمان باز ماند و خیره به آقای الیاسی همانجا ایستادیم.در یک لحظه تمامی شادیمان دود شد و به هوا رفت . انگار که تمامی اره های دنیا با خنده های شیطانی دوباره و با شدت بیشتری شروع به قطع درختان فلکزده کردند. در مقابل چشم های وق زدهمان آقای الیاسی کاغذ های موجود در جعبهی بازیافت را در سطل زبالهی پر از زبالهی پلاستیکی و زبالههای تر ریخت و پایش را تا زانو در سطل زباله فرو کرد تا کمی از حجم زیاد زباله هارا کم کند. دیدن این صحنه همانا و کور شدن ذوق ما همانا! وقتی فردای آن روز این موضوع را با معلممان در میان گذاشتیم. در کل ایدهی جعبهی بازیافت را به فراموشی سپردیم و با قلبی شکسته روند مخلوط کردن همهی زباله هارا با همدیگر در پیش گرفتیم.»
دختر ها دور شدند و صدایشان در میان صدای باد گم شد
با غم به روبهرو خیره شدم و سری به نشانهی افسوس تکان دادم. متاسفم که به این موضوع اعتراف میکنم؛ اما وجود بعضی از انسان های بی عقل ، وجود انسان های عاقل دیگر را بی ثمر میکند. چرا هیچوقت متوجه کارهایشان نیستند؟ عاقبت تمام حرکاتشان نابودی زمین است. نابودی خاک زمین ، نابودی درختان و گیاهان است. نابودی درختان و گیاهان ، نابودی هوای تنفسی است و در پایان نابودی همه چیز! این چرخه ادامه پیدا میکند تا زمانی که همه چیز از بین برود. آن وقت است که پشیمانی بیخ گلوی همه را چسبیده و به غلط کردن می افتند. اما در کمال تأسف پس از رو به راه شدن اوضاع روز از نو و روزی از نو!
شمارا به ناموستان کمی سر عقل بیایید.