فهیمه ذوالفقاری
فهیمه ذوالفقاری
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

ایکاش...

به هر گوشه از خانه که می‌روم او هست. به اشپزخانه کوچکمان با گاز سه شعله سفیدرنگ که رویش با گذشت پنجاه سال از عمرش، کدر و تیره شده. لعاب چند جایش پریده. اقدس کنارش ایستاده و دارد کله‌جوش هم می‌زند.
-چی می‌پزی اقدس؟
-مگه نمیبینی... اونی که دوست داری.
-خیلی وقته نخوردما... میدونی از کیه نپختی برام. پنچ سال شدا.
لبهای اقدس کش می‌اید. دلم برای لبانش وقتی می‌خندد پر می‌کشد.  چشمانم پر می‌شود. بوی کله‌جوش زیر بینیم داد می‌زند و طعمش ته گلویم. دست می‌برم و چشمانم را پاک می‌کنم. چشم به دنبال اقدس می‌چرخانم، نیست. حتما رفته است دستش را بشوید. اخر وسواسی‌ست. نگاه می‌چرخانم، پیش سینک ظرفشویی هم نیست. بوی و طعم کله‌جوش در هوای نمناک اشپزخانه حل شده، دیگر از ان خبری نیست. به طرف گاز می‌روم و در قابلمه خنک را بر می‌دارم. کمی برنج و مرغ درونش است که کپک زده. بویش دماغم را می‌ازرد. درش را می‌بندم. اینجا دردناک‌ترین جای خانه است. محل فرمانروایی اقدس. از اشپزخانه بیرون می‌زنم.
چقدر سر وسواسیش غر زدم. چقدر دعوایمان شد. من همه‌اش گیر می‌دادم که باید این بشور بسابش را کنار بگذارد. اقدس بیچاره این اخری‌ها، یواشکی بشور بساب می‌کرد. خوب یادم است هر وقت می‌پرسیدم چیکار می‌کنی،
هول میشد دستمالش را پشتش قایم می‌کرد و می‌گفت:
-هیچی به‌خدا... هیچی...
بعد دستمال را گوشه‌ای پرت می‌کرد و فکر می‌کرد من حواسم نیست. چقدر حرص می‌خوردم. برای خودش بود اما راهش را بلد نبودم. چقدر اذیت شد طفلکی. ایکاش بود، ایکاش می‌شست، ایکاش همه چیز را برق می‌انداخت و در و دیوار و گاز تمیز را می‌شست و می‌شست، اما بود.
به اتاق خواب می‌روم. کرسی من یک گوشه‌اش لم داده و تخت اقدس زیر دیوار نم داده، تنها و بی کس افتاده است. بچه‌ها می‌خواستند تخت را بیرون بندازند، نگذاشتم. من خانه را همانطور که اقدس چیده بود نگهداشتم. انها چه می‌دانستند اقدس هنوز هم روی ان تخت می‌خوابد.
-رستمی بشین دیگه چرا واستادی با اون پاهات. شب تا صبح اخ و اوخ می‌کنی نمی‌زاری بخوابم.
لبخند به لب از غرغرش جان می‌گیرم. می‌روم و جاجیم نارنجی‌رنگ روی کرسی را کنار می‌زنم. عصایم را به دیوار تکیه می‌دهم و می‌نشینم و پاهایم را زیر لحافت کرسی می‌کنم. بوی عرق و چرک بیرون می‌زند. اقدس هر سال وقتی بهار ناز و کرشمه‌اش را به راه می‌اندخت و گوشه کنار کوچه و باغچه رد جوانه‌های علف‌های هرز می‌افتاد، ملحفه لحافت را می‌کند و می‌شست و خشک می‌کرد و دوباره می‌دوخت. لحافت بزرگ بود و سنگین اما هیچوقت بوی عرق نمی‌داد. من غرغر می‌کردم.
-بابا زن چه کاریه. سال بعدم می‌ندازم روم دیگه.
-رستمی تو چیکار داری به کارای من اخه. بوی عرق میده.
پوزخند میزدم.
-بو عرق خودمه دیگه... تو که قابل نمیدونی زیرش بخوابی همش رو تختتی.
-اصلا تو به کار من چیکار داری، ها؟...
همانطور چمباتمه، در حالی که کنار لحافت نشسته و با نخ و سوزن ملحفه را به لحافت کوک میزد، پشتش را به من می‌کرد و کار خودش را می‌کرد.
سال بعدش وقتی زمستان میزد بند و بساط پاییز و دلبری‌هایش را می‌شکست و خودش را با برف‌هایش تحمیل می‌کرد به خاک و زمین، لحافت کرسی از زیر رخت‌خواب‌ها بیرون کشیده میشد و بساط کرسی من برپا میشد. کرسی برایم حکم دوا برای درد پاهایم بود، اقدس این را خوب می‌دانست. با وجود پا درد، با وجود اینکه جمع کردن و بساط کردن هر ساله کرسی برایش سخت بود. سالها کشاورزی و ابیاری پدر استخوان‌هایم را در اورده بود.
می‌رفتم که زیرش بخوابم عطر صابون و تمیزی بینیم را نوازش می‌داد.
-اقدس می‌بینی پنچ ساله لحافتم رو نشستیا.

بیخیال درد، هلک هلک خود را روی تخت بالا می‌کشد و به تاج تخت تکیه می‌دهد.
-مگه هی نمیگفتی بو عرق خودمه...
-من میگفتم تو چرا گوش دادی به حرفم.
-عیب نداره رستمی. دلت خوش باشه.
نمی‌داند که خیلی وقت است دلم خوش نیست.
-نهار خوردی رستمی؟
دراز می‌کشم. نگاهش می‌کنم. دور چشمانش پر از چروک است. دستانش می‌لرزد. سرطان تمام جانش را گرفته، گوشتش را خورده، یک لایه پوست روی استخوان مانده. دلم ریش می‌شود.
-نه.
نگاهی به ساعت چوبی روی دیوار می‌اندازد. پاندول ساعت ساله‌است کار نمی‌کند.
-چرا پس؟ ساعت دوئه‌ها.
-گشنم نبود. حالا بعدا.
دروغ می‌گویم. خدا کند صدای شکمم را نشنود.
-غذا نداری تو یخچال؟ صبا امروز نیومده سر بزنه بهت؟
خودم دیروز به صبا، دخترم گفتم نیاید. بیچاره اسیر و کبیر من شده.
-گفتم نیاد. گناه داره، بچه کوچیک داره.
-حسن چی؟ زنش برات هیچی نپخته بیاره؟
-ول کن زن تورو‌خدا. گفتم که گشنم نیست.
قهر می‌کنم. مثل بچگی‌هایم، مثل جوانیم. دلم می‌خواهد دوباره نازم را بکشد. من هم بدتر از قبل دوباره طاقچه بالا بگذارم. قدیم ها نمی‌فهمیدم، حالیم نبود چه می‌کنم. چقدر دلش می‌شکست.
-بلند شو ببینم. بلند شو بریم یه مرغانه برات بزنم بخور.
صدای قیژ قیژ تخت می‌اید. سرم را می‌چرخانم. پتو صاف است. تخت مثل تمام پنچ سال گذشته، دست نخورده مانده است. اقدس توی قاب روی طاقچه بالای تخت، به رویم لبخند می‌زند.
ایکاش... ایکاش قدرش را بیشتر می‌دانستم. سرم باد داشت، باد.
به رویش لبخند می‌زنم. سگرمه‌هایش باز می‌شود.
-باشه میرم خودم یه مرغانه می‌پزم. خیالت تخت.

فهیمه ذوالفقاری

روحم با نوشتن سبز می‌شود☘کتاب چاپی نفسم می‌گیرد☘رمان برق چشمانش☘کلی داستان در روحم پرواز می‌کند?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید