در گوشهای از زمین، جایی که تن آدمی را یخبندان و ذهنش را اسیر برف و کولاک میکرد، خانهای دلگرم برای مخلوقاتی بود که از تمام دنیا و افکاری که هر لحظه به قلب چنگ میزدند، غافل بودند.
صدای خروشان باد، زمینی که همچو عروسی رقصان با آن رخت سفیدش، همهجا را جلب خود میکرد.
پنگوئنها از تمامی لحظات دنیایشان لذت میبردند و فکر میکردند همین برف و کولاک همهجا را پوشیده است.
ولی یکی بود که برایش تماشای این لحظات نفرتانگیز بود و دیگران را نادان و ترسو از حقیقت میدانست.
اینکه در دنیای بیرون، این برف سرد و بیاحساس بر دوش زمین ننشسته است ـ که آنها آن را عروس رقصان میبینند ـ بلکه علفهای پُر لطف، زمین را گرم میکرد.
خورشید در اسارت ابرهای حسود نیست، که آنها آن را نشانهی امنیت میبینند؛ خورشید، در آنجا زیبایی به رخ میکشید.
نه بادی یخبندان، که با بیرحمی لرزه بیندازد بر جان؛ گرچه آنها آن را مایهی آرامش و خنکی جان میدانند.
بادی هست که تو را مستِ خود میکند.
او برای انکار کردن عقیدهی توخالی همنوعانش دست به هر کاری میزد...
و شد این، رهسپار شدنش به جایی که هیچ احدی نمیدانست.
پنگوئن با خود گفت:
سرزمینی از دیدهی ما نهان است.
گر شتابان روم آنجا...
جانی به تیرگی شب، تیره و سرد میشود.
