ویرگول
ورودثبت نام
ناشناس
ناشناس
خواندن ۳ دقیقه·۵ روز پیش

دفن شده ها

ماریا: خدای من کمک کمک جیغغغغغغغغغ

مامان ماریا: ماریا بیدارشو ماریااا ، ماریا از خواب بیدار میشه نفس نفس میزد ، مادر ماریا: حالت خوبه عزیزم دوباره خواب بد دیدی ؟

ماریا: اره اما اینبار عجیب تر بود "ماریا به نظر ترسیده میرسید " مادر ماریا: میخوای راجبش صحبت کنیم ماریا با صدای لرزون و ترسیده نه نه فقط کنارم بمون باشه دخترم باشه عزیزم اروم باش مامان پیشته نترس. تموم شب ماریا کنار مادرش سپری کرد "روز بعد"

مامان ماریا: ماریا خوبی عزیزم ؟ بیا صبحونه بخوریم ماریا با موهای ژولیده پولیده کوتاهش که تا پایین گردنش میرسید از پله ها اومد پایین با صدای نسبتا زیاد گفت الان میامم، مام صبحونه چی داریم؟

مامان ماریا: اینچه ریختیه چرا هنوز اماده نشدی باید بری شرکت مگه امروز خیلی کار نداری ؟. ماریا: اومم اره حالا میرم

مامان ماریا بعد یکمی مکث و تعلل پرسید: میخوای راجب خواب دیشبت صحبت کنیم؟ ماریا با نگاهی متعجب و طوری که انگار هیچی یادش نمیومد پرسید مگه من دوباره خواب دیدم؟ مامان گفت بازم یادت نیست؟ میخوای بریم پیشه دکتر میترسم اتفاقی برات بیوفته ماریا : مامان بسه بزرگش نکن چیزی نیست فیلم ترسناک دیدم احتمالا واسه همین خواب بد دیدم خب من میرم لباس بپوشم برم سرکار مامان: همش همین! چیزی نخوردی که ماریا: سیر شدم مرسی " یک ساعت بعد "

خانم راد ممنون بابت نقشه عالی که کشیدین ما واقعا خوشمون اومد و ازش استقبال میکنیم حالا که از نقشه خوشمون اومده لطفا دکور کتاب فروشی هم با خودتون باشه توی دل ماریا ذوق زدگی و ناراحتی همزمان موج میزد خوشحالی بابت دومین پروژه بزرگی که گرفته بود و صفر تا صد کار با خودش بود و ناراحتی بابت اینکه رویای خودش و داشت برای یک نفر دیگه میساخت کتاب فروشی که سر تا سرش کتابه و قهوه های مختلف سر تا سر دنیا داخل این کتاب فروشی سرو میشه همین طور، محلی بود برای کتاب خوندن اگه این کتاب فروشی بهشت کتابخونا نیست پس چیه؟ ماریا ابراز خوشحالی کرد و گفت ممنون که به ما اعتماد کردین و این پروژه رو به ما سپردین

جلسه کاری بعد کمی گفت و گو و عقد قرارداد به پایان رسید ماریا با این پروژه میتونست شرکت خودش و بزنه همه چی خوب بود ماریا ماشین مورد علاقه اشو گرفته بود ( kmc دو کابینه ) با وجود اینکه ماشین مردونه ای بود اما به قول خوده ماریا ابهتش به یک خانم مهندس میخوره ماریا بخاطر سبک کاریش اخلاق نسبتا خشک و جدی ای داشت ادم منظبطی بود صبح ساعت 5 بیدار میشد ( به غیر از شبایی که خواب بد میدید ) دوش میگرفت، ورزش می‌کرد ، کتاب میخوند و روی پروژه هاش کار می‌کرد تا ساعت ۹ میرفت شرکت و تموم روزشو با کار و درس میگذشت به غیر گاهی اوقات …………….


پارت اول

این داستان کاملا تخیلی بوده و هیچ کدوم شخصیت های این داستان واقعی نیستن

خلاصه داستان: در رابطه با دختری است که زندگی کاری موفقی دارد و در شرکت های معروفی کار کرده فارغ التحصیل رشته معماریه و یک روز وقتی با دوستاش شمال سفر میکنه با اتفاقاتی رو به رو میشه که در ادامه متوجه میشیم

پارت های داستان :۵ پارت

عقد قراردادفارغ التحصیلکتاب فروشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید