چنار موسوی
چنار موسوی
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

در ستایش سایه ها


به کتابفروشی دی رفته بودم. برای گفتگو. به خودم

قول داده بودم کتابی نخرم. از این قول‌هایی که آدم به خودش قبل از ورود به بازار می‌دهد و مدام با خودش مثل ورد تکرار می‌کند تا با افسون جذابیت‌ها بجنگد اما آقای تانیزاکی قولم را به چالش کشید. دستی از میان قفسه او را بیرون کشید و به دیگری نشان داد و بعد آن را سرجایش گذاشت. گفتگوی کوتاه آن دو نفر را شنیدم. ذهنم خاموش شد. بعد محاسبات دیگری جان گرفت. عنوان کتاب شگفت زده ام کرده بود. «در ستایش سایه ها»

یکی با کمرویی شروع به زمزمه کرد: «باورت می‌شود کسی درباره سایه‌ها جستار بنویسد؟ چقدر هیجان‌انگیز!» بعد بدون اینکه اشاره مستقیمی به درخواستش بکند گفت: «می‌دانی چقدر برایت مفید و آموزنده است؟ تازه ممکن است دیگر تجدید چاپ نشود». تصمیم با من بود. استدلالش قانعم کرد. کاملا منطقی بود. اقای تانیزاکی را توی کیفمان گذاشتیم. با خوشحالی و کمی شرمندگی.

یکی از من‌هایم محبوبم عادت دارد به سایه ها زل بزند و از آن‌ها عکس بگیرد. حقش بود بداند بقیه در مورد سایه‌ها چی فکر می‌کنند و چه چیز شگفت‌آوری در آن می‌بینند. کتاب را به او هدیه دادم تا با آن‌ها آشنا شود. سهم ما از کتابفروشی دی این کتاب شد.

«در ستایش سایه‌ها» همانند نامش شاعرانه بود و توصیفاتش باعث شد تجربه هایم را در برخورد با سایه ها به خاطر بیاورم.

تاریکی در کودکی ام پررنگ بود و در پیوندی تنگاتنگ با دستشویی رفتن های شبانه. آن موقع ها که دستشویی اتاقکی محقر و فراموش شده در منتهی الیه حیاط خانه ها بود. پنهان شده در پشت درختان و تاریکی متراکم شده ی باغ.

جایی که در روشنایی روز بی خطر به نظر می رسید و درختانی که دوست و همبازی بودند حالا در تاریکی موجودیتی متفاوت پیدا می کردند. پیچ و تاب تنه هایشان تهدید کننده و خبیث بود و صدای جغدها که سکوت شب را می شکست التهاب فضا را تشدید می کرد. هیچ اشنایی در کار نبود. شب دنیای دیگری بود. همه موجودات افسانه ای، تمام جن ها و پری هایی که قصه شان را شنیده بودیم از آنجا به ما خیره می شدند. سنگینی نگاهشان را حس می کردیم.

با نفس هایی بند آماده از ترس، چراغ قوه را به اعماق تاریکی می‌تاباندیم تا نور همچون عصای موسی دریای تاریکی را بشکافد. کوره راهی روشن و باریک باز می شد و موجودات عصبانی و ناراحت با اکراه، کمی کنار می رفتند. سایه ها جان می گرفتند و فضا وهم آلودتر هم می شد. اما چاره ای نبود. بدن مجبور بود کارش را انجام دهد و ما مجبور بودیم در معیت بچه های دیگر پا در تاریکی بگذاریم. وقتی پیروزمندانه بدون اینکه طعمه تاریکی شویم و به قصه ها بپیوندیم، کارمان را انجام میدادیم و به سمت اتاق های روشن و امن می دویدیم تازه می توانستیم نفسی تازه کنیم و بعد به خودمان بخندیم. نور اجازه می داد به نسخه وحشت زده خود در تاریکی بخندیم.

وقتی کودک بودم اکثر شب‌ها برق قطع می شد. هرکسی هرجایی بود واکنش اولش جیغ بود. مامان میگفت از جایتان تکان نخورید. بعد از آشپزخانه با چراغ نفتی کوچک که همزمان نور و سایه هایی غریب را با خود به همه فضا می پاشند به سمت ما برمی گشت. چراغ کوچک همه جا را روشن میکرد الا زیر پای خودش را. حلقه‌های متناوب نور و سایه کنار پایه اش شکل می‌گرفت. ما دورش جمع می شدیم. بعد پروانه ها و حشرات دیگر سر می رسیدند. دفترهای مشق آن وسط جا خوش می‌کردند و بعد نوبت سایه بازی روی دیوار بود. آنقدر قطع شدن برق جزیی از زندگی شبانه همه ما بود که کتابهایی داشتیم که یادمان می‌دادند چطور با دست سایه حیوانات را روی دیوار درست کنیم.

به مرور زمان دسشتویی کم کم آمد توی خانه. روشنایی شب پیوسته بود. چراغ های نفتی به انباری ها نقل مکان کردند. شمع ها وظایف جدیدی به عهده گرفتند و کوچه ها روشن و امن شدند. نمیدانم به سر آن همه موجود ساکن تاریکی چه آمد و اواره کدام سرزمین شدند. به هرحال که با ما پا به این دنیای روشن نگذاشتند.

کتاب در ستایش سایه‌ها همه این خاطرات و تجربه های تاریکی را بالا آورد و همزمان یادآوری کرد که معماری چطور از بازی نور و سایه و کنترل و هدایت عامدانه آن برای افزودن معنا و کیفیت به فضا بهره برد و توجهم را به تجربیاتم از حضور سایه در مکان ها جلب کرد و سبب شد خاطراتی را مرور کنم.

در آخرین سفری که به اصفهان داشتم از ترمینال با ساک و چمدان مستقیم به سمت مسجد عتیق رفتم. دلم میخواست در نور صبحگاهی تماشایش کنم. منتظر ماندم تا در مسجد به روی بازدیدکنندگان باز شود. یقین دارم آن چیزی که در من عمیق ترین احساسات را نسبت به این بنا شکل داد دیدنش در ان موقع صبح بود. شبستان ها تاریک و روشن بودند و بازی نور و سایه عمق غریبی به فضا می داد. هنر معمار زبردست در بهره گرفتن از این امکان، روح خالص فضا را آشکار کرده بود. وجد بی واسطه ای بود که در ان سبکبال شناور بودم. چند گردشگر دیگر وارد مسجد شدند و بعد پروژکتورها روشن شدند. اعجاز پایان یافت. چیزی گم شد و خلسه ی فضا در نور یکدست لامپها ناپدید شد. شگفت زده به دور و برم نگاه کردم. شوخیتان گرفته؟

به سمت نگهبانی روانه شدم. امید چندانی نداشتم اما خواهش کردم: «ممکن است لطفا پروژکتورها را خاموش کنید؟» سرپرست جوانش گفت:«تاریک است. زمین می خورید.» جواب اولم می توانست این باشد که چه اهمیتی دارد. آن را برای خودم نگه داشتم و به جایش گفتم:«همه قشنگیش به همین تاریکی و روشنی است. دوست دارم همانطور که در طول قرن ها بوده تماشایش کنم.» چیزی در صورت نشسته و چشم های مشتاقم بود که قانعش کرد. کمی مکث کرد. لبخند زد و پروژکتورها را خاموش کرد. به طرفه العینی جادوی فضا بازگشت. به چشم خودم دیدم.

حالا خواندن این کتاب دوباره آن زیبایی بی نظیر را برایم زنده کرده است. با خودم فکر میکنم در این خانه های ساده با این سقف های کوتاه و دیوارهای صاف بی انحنا چطور می توانم سایه بسازم و می دانم تجربه ای که خواندن این کتاب با یادواری های زیبایش در من ایجاد کرده است فراموش شدنی نیست.

حالا شاید خودم را هم بهتر می فهمم. میتوانم درک کنم چرا نور صبحگاهی خانه را با روشن کردن چراغ هدر نمیدهم و اجازه میدهم سایه ها از چین و شکن پرده توری به داخل سرک بکشند. اصلا فهمیدم پرده توری را برای همین سایه ها دوست دارم. فهمیده ام چرا روشنایی لامپ در نور روز منزجرم می کند. فهمیده ام چرا شب ها خانه را نیمه تاریک می کنم و نورهای نقطه ای را به نور گسترده ترجیح میدهم. آن من محبوب من که زل زدن به سایه ها را دوست دارند ناخوداگاه دست پروده همین تجربه های فضا و مکان است. حالا بیشتر می شناسمش و بهتر می فهممش و میدانم او چیزی را بی واسطه از طبیعت و معماری هنرمند در تسلسل قرن ها پیش آموخته است بدون اینکه کلمه ای برای توصیفش داشته باشد. از متعلق بودن به چنین سنتی خوشوقتم.


کتاب خوشخوان و روان است و ترجمه مناسبی دارد. اگر در حوزه معماری یا طراحی داخلی فعالیت میکنید خواندن آن را پیشنهاد می کنم.

در ستایش سایه ها

نگاهی دیگر به زیبایی شناسی ژاپنی

جونیچیرو تانیزاکی

ترجمه علیرضا شلویری

نشر مشکی

قیمت پنجاه هزار تومان

معماریطراحی داخلیزیبایی شناسی ژاپنینشر مشکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید