روزی در یک هوای خوب داشتم کتاب میخوندم و در خانه هم فقط من و برادرم در خانه بودیم ، کارهایمان را انجام دادیم من رفتم در آشپز خانه تا غذا بخورم و برادرم روی مبل دراز کشیده بود تا جای یخچال رفتم تا خواستم سرم را برگردانم دیدم برادرم نیست . خیلی تعجب کردم که برادرم در این سرعت از روی مبل رفته است . صدایش کردم هیچ جوابی نداد و کل خانه را گشتم دیگه خیلی ترسیده بودم تمام خانه را گشته بودم اما خبری از برادرم نبود . جای مبل رفتم فکر کردم برای شوخی زیر مبل قایم شده ، وفتی که دیدم فقط یک موش اونجا بود که خیلی ترسیده بود که تا مرا دید کلی سر و صدا کرد که من هم از این موضوع ترسیدم چون موش شبیه موش های عادی نبود . ذهنم را درگیر نکردم و به برادرم که نبود فکر کردم ، رفتم تا در حیاط را بگردم ، همون اول هم میفهمیدم در حیاط نیست چون اگر بود صدای در مشخص می شد اما صدایی نشد برگشتم خونه که دیدم صدا هایی میآید، حس کردم این صدای همون موشی بود که دیدم ، رفتم تا از زیر مبل ببینم موش چرا سر و صدا میکنه ، موش را دیدم که اصلا حال خوبی نداشت و فکر کردم موجودی او را زخمی کرده است اول میخواستم به او کمک کنم اما بعد فهمیدم که موش حیوانی موزی است ، زنگ زدم به مادرم و گفتم که برادرم خیلی سریع گم شده مادرم اول باور نکرد ولی بعد که داستان را درست توضیح دادم حرفم را باور کرد اما جریان موش هم به اوم گفتم و مادرم گفت الا ن با یک تله ی موش میام خونه . بعد چند دقیقه مادرم رسید اول کمی درباره ی گم شدن برادرم به مادرم گفتم، مادرم کمی نگران شد و از داستان برادرم خیلی ترسیده بود ، بعد با کمی دردسر موش را گیر آوردیم و از موقعی که مادرم را دید و در تله گرفتار شد دو برابر سر و صدا کرد ، مادرم سعی کرد ببینه جایی از بدن موش زخمی شده ولی هیچ زخمی پیدا نکرد و مادرم مشکوک شد که چرا انقدر موش سر و صدا میکنه ، تصمیم گرفتیم که با پدر و مادرم به دامپزشکی برویم شاید سرنخی از گم شدن برادرم پیدا شود دامپزشک گقت به زمان زیادی برای چک کردن موش لازم داره و ما هم به او زمان دادیم . بعد چندین ساعت دلشوره دامپزشک گفت این موش اعضا و شکل بدنش با بقیه ی موش ها فرق میکنه و ما مشکوک تر هم شدیم . دامپزشک توصیه کرد یک روز موش را در یک گوشه خانه نگه داریم آن روز گذشت و فردای آن روز رفتیم که به موش سر بزنیم و ببینیم چه اتفاقی افتاده است ، من اول از همه کنجکاو رفتم ببینم چی شده که خیلی ناگهانی دیدم که برادرم با صورت زخمی و بی هوش کف خانه افتاده است پدر و مادرم را صدا کردم و با کلی داستان برادرم را به بیمارستان بردیم بعد یک هفته که برادرم دیگه خیلی خوب شده بود ، پدرم تصمیم عجیبی گرفت و گفت بیایید برادرم را به دامپزشکی ببریم ما هم قبول کردیم ، دامپزشک هم که داستان را متوجه شد گفت من درباره ی این موضوع عجیب چیزی نمی دانم شما باید پسرتان را به جای دانا بفرستید ، ما باتعجب گفتیم دانا دیگه کیه ؟ گفت اون از همه ی این اتفاقات عجیب میدونه و مردم لون رو دانا صدا میزنند، بعد از مدتی آدرس دانا را داد و برادرم را به جای او فرستادیم ، با کلی مشکل دانا را دیدیم و درباره ی این موضوع با او صحبت کردیم و دانا گفت او تبدیل شده ما با تعجب گفتیم یعنی چه اتفاقی افتاده است?دانا گفت این اتفاق هر ۱۰۰۰ سال یک بار اتفاق میافتد و برای یک نفر شانس این اتفاق می افتد و آن انسان تبدیل به یک حیوان شانسی میشود و این اتفاق پس از ۱۰۰۰ سال برای پسر شما افتاده است . آن روز پر معما بالاخره تمام شد و روز عجیبی بود که برای همیشه به ذهن من سپرده شد .