تا چشم کار میکند بیابان میبینم
دیگه از هرچی بیابانه حالم بهم میخوره
همسفرانم مانند من پارچه ای جلوی دهانشان گرفته اند تا گرد و غبار وارد حلقشان نشود
باد بسیار قویی در جهت مخالف ما میوزد
و ما را به سمت عقب هول میدهد
به نگهبان نگاه میکنم
کسی که تازگیا بهمون ملحق شده
بهش اعتماد کامل دارم
شایدم حسی که دارم بهش اعتماد داره
در چشمان سیاهش ناامیدی میبینم
همون احساسی که من در آغاز سفرم داشتم
در فکر بودم که ناشناس اشاره کرد که بایستیم و امشب را همین جا سر کنیم
اندکی هیزم میتوانم برای امشب جمع کنم
هیزمی از امید
اما نگهبان نمیذاره
نمی دونم چرا
چرا میخواهد مرموز به نظر بیاید
میگوید که خودش بلده این کارا رو انجام بده و نیاز به کمک من نداره
شانه زخمی من تیر کشید
فکر میکنید از درد قلبم بیشتر بود؟
دیگه دردی بر من اثر ندارد جز ضربه نهایی
دو اتفاقی که ممکن است برایم بیوفتد را میگویم
آری
نامش رو ضربه نهایی گذاشتم
کدی که من رو از این دنیا برای همیشه دیلیت میکنه
ضربه ای که باعث میشه قلبم تبدیل به سنگی سفت و محکم بشه
آری
یه تکامل
میشم مانند بقیه
سرد و بی روح
نگهبان هیزم های خشکیده بد شکلی را میآورد
چرا نمی گذارد کمکش کنم؟
مگه مرا محرم خود نمی دانست؟
بهانه میآورد
نمی خوام به زخمت فشار بیاورم
نمیداند که زنده بودن من بستگی به زنده موندن او دارد
اگه او نباشد
حیوانات درنده خو به سمتمان هجوم میآورند و تکه پاره مان میکنن
اگر من نباشم........
بود و نبودم فرقی ندارد
من یک موجود اضافی ام
به دردی نمی خورم
در کنار آتش یاس و ناامیدی
پشتم را به آتش میکنم
چشمانم اشک ها را به سوی شن های نیمه داغ بیابان سوق میدهند
میتوانن روزی مرا رها کنن
ناگهان چشمانم از تعجب گرد میشود
نکنه دارن برایم دلسوزی میکنن
ردایم را برداشتم و در دل تاریکی فرو رفتم......