من زمینم. سیاره درخشان و خاکی. خانه تمام انسانها. انسانهایی که بدون من هرگز وجود نداشتند. من به آنها همه چیز بخشیدهام. انسانهایی که بدنشان از خاک تن من به وجود میآید و ریههایشان هوای من را تنفس میکند، بر روی من اولین قدمهایشان را برمیدارند و رشد میکنند و بزرگ و بزرگتر میشوند. چشمههای آب از دل کوههای من میجوشند و تشنگی سیریناپذیر انسان را برطرف میکند. خاک و دریاها و اقیانوسها و رودهایم به آنها غذا و روزی میرساند.
انسانها از جنگلها و درختهایم، از کوهها و سنگهایم برای خودشان سرپناه و خانه میسازند. دانه گیاهی را که در قلب من به امانت میگذارند، مادرانه پرورش میدهم تا رشد کند و چند برابر آنرا به آنها پس میدهم. با گردشم به دور خود روز و شب را میسازم تا انسانها شب را در آسودگی بخوابند و استراحت کنند و با گردشم به دور خورشید فصلهای متفاوت و زیبا را به وجود میآورم تا با دیدن این همه زیبایی به وجد بیایند. از دل من سنگهای زیبا و گرانبها خارج میشود.
من به آنها آهن و فلزات دیگر میدهم تا از آن برای راحتی و رفاه خود بهره برند. هر بخشی از من را که بنگرید زیبایی و شگفتی تازهای دارم. کوههای بلندم، درههای عمیقم، جنگلهای انبوهم، زمینهای پوشیده از برفم، دشتهای سرسبزم، بیابانهای سوزانم، دریاهای آبیم، همه و همه را سخاوتمندانه در اختیار انسان گذاشتهام.
افسوس، افسوس که انسان همه را فراموش کرده است، گویی که دیگر اهمیتی ندارم. آنچنان غرق در خود شده است که تنم را رنجور و هوایم را آلوده میکند و روحم را آزرده است. جانورانم را یک به یک از بین میبرد. آبهای درخشانم را تیره و تار میکند. جنگلهایم را نابود و کوههای یخم را ذوب میکند. تنم را آتش میزند و انبوهی از زباله میسازد. پسماندهایش را به امید من رها میکند و میرود. من، زمین خستهام.
زمین آزردهای که دیگر توان ندارد صدمات سهمگینی که به جسم و روحش وارد شده را تاب بیاورد و جبران کند. انسان اما خستگی مرا فراموش کرده است. انسان بیتفاوت که در پی منافع خویش است و فراموش کرده که هر چه دارد از همین زمین خسته است و حالا اینگونه کمر به نابودی من و خویش بسته است. من اما همیشه انسان را بر قلبم میفشارم و همچون مادری که فرزندش را راهی میکند به امید بازگشت انسان به نزد مادرش باقی خواهم ماند.