MAHTAB
MAHTAB
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

ی مهمونی سادع


این فقط ی مهمونی ساده اس

از سه روز قبلش بهم پیام داد "شنبه با ده تا از رفیقا خونمون دعوتی بیایا ....."

یواش یواش رفتم سر شام به مامانم گفتم " اممم اممم چیزه شنبه دعوتم ی دورهمی"

"باش /چییی کجا ؟ ب سلامتی کجا تشریف میبری؟"

هنوز شنبه ای ظهور نکرده و باید نق هاشو گوش کنم خدا بداد وقتی ک برم و برگردم برسه

"دعوتم خونه رفیقم قرار بود بعد نهایی بریم دور هم بخاطر یکی از بچها افتاد شنبه"

زیر چشی نگام میکرد و منم سر به زیر لقممو میگرفتم میدونسم منتظره نگاش کنم و شروع کنه

"مگ شما درس ندارین ؟بیکاره؟بشین درست بخون بچه 😒.."

"مامانننن ....اخه "

"اینو بزار ب حساب تفریح اخر هفتم بزار 😕"

"باشه حالا کی هست و کیی میاد؟"

"شنبه عصرش هر وقت با رفیقا برم دیگ عصر شروع میشه "

"عصررررر!زود نرینا اااااا روز درسیتون خراب میشه...... باتوعمممم"

"باشه باشه دیر میرم😐هشت شب میرم هشت و ده دقیقه میام"

متاسفانه این پیام در ذهن بنده باقی ماند و جرعت خروج از دهان پیدا نشد ///

"چشم مامان هرچی ط بگی"

با ی زوری راضی شد اما با شرط اینکه حتما اون روز برنامه درسیمو انجام بدم

گاهی وقتا میگم این چ وضعیه

این چ زندگیییی

این چه صیغه ایههههه

همیشه خدا زیر سلطم مگ خونه رفیق رفتن ی روز در هفته یا یک ماه یا یکبار در سال جرمه

بعدش ی نفس عمیق میکشم و میگم همه چی با قبول شدن دانشگام درست میشه بخون فقط

همه چی بعد ۱۸ سالگیم درست میشه وارد ۱۹ میشم مستقلم

شاید همش خام باشه ولی نمیدونم این بهم داره امید به زندگی میدع

شاید این خیال خام تهش بازم چاه و چاله باشه

شایدم بشه عین قصه ها اما با این تفاوت ک خودم سوار اسب سفید خودم شدم😂

واقعا درک نمیکنم چرا بچه ک بودیم نصف ارزو ها "شاهزادع سوار بر اسب سفید"

اما اون وسط من با همه مخالف بودم و ارزو هام شبیه کتابام بود

خونه شکلاتی


گذشت و بزرگ شدیم ارزو ها تغییر کرد

هرکس وانمود ب شغل مورد علاقش کرد

من ادای معلم رو در میاوردم برعکس بقیه

اینجا هم عقیده ام بوی تنهایی میداد

گذشت و بعد از ی اتفاق ک طی بازیگوشی خودم افتاده بود

بنده از سر بازیگوشی زیاد هنگام بازی کردن دوتا سکه خوردم


از ظهر با ماشین بکوب بکوب رفتیم تا حدود ۹ شب رسیدیم بیمارستان نمازی فقط ی جمله باعث شد هیچ صدای دیگه ای ب گوشم نرسه و مدام تکرار میشد

"دکتر و جراح اطفال رفتن مسافرت یا شیفت ندارن"

از روی شانس پرواز یکیشون کنسل شد و منو بردن چکاپ

پروسه طولانی بود و طی همه کارایی ک قبل عمل کردن یک کلمه زیاد شنیده میشد

"قلک"

مگ قلکی قلک چطوری قلک قلک ......

اما واقعا شده بودم عین قلک

حرفا رو دریافت میکردم و همه نق هاشون رو میزدن اما من هیچ گله ای نمیکردم حتی موقع سوزن زدناشون صدایی نمیدادم

اشک در نمای سکوت جاری میشد

نمیدونم کی چنین فهمی بهم داده بود اما با ۵ سال سن همه در تعجب چنین عکس العمل بودن

فردا صب ساعت ده دیگ اثری از الیاژ های توی گلوم نبود

خوشال بودم خیلی ب مقداری ک هیچ دردی حس نمیکردم

فک میکردم اخرای عمرم باشه

اینجا بود ک تصمیم گرفتم منم پزشک میخام بشم

شاید اون زمان هم ی کوچولو عین من ب منه بالغ نیازمند بشه


ب امید کامل شدن جورچین هدف

امید دارم خدا پشتمه

عمیقا حس میکنم اخراش قشنگه🙃

......

شنبهچالش نوشتن
از تاریخ ‍۱۴۰۳/۳/۲۹ تا ۱۴۰۴/۵/۵ واسش تلاشمو میکنم نتیجش ...... امیداورم ک خوبه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید