﷽
همان خدائی که به وسیلهی قلم (انسان را تعلیم داد و چیزها به او) آموخت.
دلہ نوشته♡
[v] مقدمه
هستی ?
بخش آسمانها و زمین، او است. و هنگامی که فرمان وجود چیزی را صادر کند، تنها بدو میگوید: باش! پس میشود.
زمینی ?
که در غبار کهکشان گم شده بود، ناگهانی شد جوهر وجود هر بنی بشر!
نرمی و لطافتم را از آب گرفتم، نفسم رااز باد گرفتم، خوابم رااز ماه گرفتم...
خداوند به جبرئیل فر مود تامشتی خاک از زمین بیاورد جبرئیل فرود آمد، آنجا که خانه کعبه است،
زمین زیر قدم او لرزید وگفتم پناه می برم به خدا از من خاک برمدار می ترسم که از آن مخلوقی ساخته شود وگناه کند و مستوجب عذاب شود ومن طاقت عذاب ندارم!
مشتی ز خاکم نداشتم، مشتی ز خاکم برداشتند!
ذره از وجودمم را نداشتم، پی آن روزها گشتم ولی خاکم را نیافتم!
یافتم هرچند خاکم ولی تلخی و شیرینی خاکم رانیافتم!
دلواپس ذره گم شده خود بودم، ناگهان تحفه ای رااز جانب خدارا در آغوش یافتم !
و گفتم: وقتی رسیدی باید بمانی،
باید مدام یادت باشد که چه قدر زجر کشیدی تا رسیدی
که آرزویت بوده برسی …
وقتی رسیدی باید بدانی، منم که تُ را به تباهی میکشم، باید از زمین رخت ببندی تمام نشویی منم فقط از شدت خجالت خاک میمانم تا ابد♡
خدایا ?
چگونه زیستن را ، تو به ما بیاموز ♡
چگونه مردن را ، خود خواهم دانست♡