در زمان پادشاهی منوچهر، پهلوانی بود به نام سام نریمان، وی دلاوری بی همتا بود. تنها از یک چیز رنج میبرد، او فرزند نداشت. شب و روز به درگاه خداوند راز و نیاز میکرد و از خدا میخواست که به او فرزندی بدهد. ماهها گذشت تا اینکه سر انجام همسرش باردار شد و بعد از نه ماه انتظار، پسری به دنیا آورد که نامش را زال گذاشتند. این پسر بسیار زیبا و خوش صورت بود اما تنها عیبی که داشت این بود که تمام موی تنش سفید بود. چو فرزند را دید مویش سپید بشد از جهان سر به سر ناامید با عصبانیت فریاد کشید:پروردگارا، آیا من گناهی بزرگ مرتکب شدم که مرا چنین مجازات کردی؟ اگر از من بپرسند که، چرا این گونه به دنیا آمده، چه بگویم؟ آیا این بچه من است یا بچە دیو است؟ پلنگ دو رنگ است یا پری است؟ همه بزرگان بر من میخندند. من اکنون ننگ دارم از این که او را فرزند خود بدانم. چو آیند و پرسند گردنکشان چه گویم ازین بچه بدنشان چه گویم که این بچه دیو چیست پلنگ و دورنگست و گرنه پریست ازین ننگ بگذارم ایران زمین نخواهم برین بوم و بر آفرین سام مدتی به فکر فرو رفت سپس گفت که فرزندش را بردارند و دور از چشم مردم به جایی ببرند. نزدیکان سام، فرزند را برداشته و راهی کوه البرز شدند. در کوه البرز، سیمرغی لانه داشت. وقتی که نزدیکان سام، زال را در کوه البرز رها کردند و رفتند، زال که کودک شیرخواری بیش نبود احساس گرسنگی کرد و با مکیدن انگشت خود توانست گرسنگی خویش را تسکین بخشد، اما مدام گریه و زاری میکرد، چون هوا سرد بود و کودک نیز بر*ن* و گرسنه بود. سیمرغ برای پیدا کردن غذا برای فرزندانش شروع به پرواز کرد و چرخی زد تا اینکه چشم تیزبینش به زال افتاد. به نزد زال آمد و او را به چنگ گرفت و به النهاش برد. اما خداوند چنان مهر زال را در دل سیمرغ نهاد که از خوردن کودک منصرف شد. سیمرغ برای زال دایه ای مهربان تر از مادر شد. خداوند مهری به سیمرغ داد نکرد او به خوردن از آن بچه یاد ماه ها و سال ها گذشت و سیمرغ مانند مادری از زال پرستاری و مراقبت میکرد و از آنچه که سیمرغ برای جوجه هایش از شکار میاورد زال نیز میخورد. خلاصه، زال کم کم نزد سیمرغ پرورش یافت و بزرگ شد، تا جایی که به مانند پهلوانی دلیر و نیرومند شد. اما همیشه غم فراق پدر و مادرش را در دل نگه میداشت و چون از سیمرغ شنیده بود که چطور او را تنها در کوه رها کرده بودند، بسیار غمگین بود. شبی از شب ها، سام در خواب دید که مردی سوار بر اسب ، از کشور هندوستان به نزد او میآید. وقتی که به نزد او رسید به سام مژدە زنده بودن فرزندش را داد. سام سراسیمه از خواب برخاست، خواب گزاران را فرا خواند و از آنان تعبیر خوابش را خواست. موبدان گفتند که، فرزندت زنده است. پس هر کس که در آنجا بود از پیر و جوان همه زبان به سرزنش سام گشودند و گفتند: کسی نباید در برابر یزدان ناسپاسی کند، تو فرزند بی گناهت را از خودت دور کردی. موی سپید داشتن ننگ و عار نیست از خداوند پوزش و مغفرت بطلب... سام از کردە خویش بسیار پشیمان شد. پس نزدیکان خود را فراخواند تا راهی کوه البرز شوند. وقتی که به کوه البرز رسیدند، کوه البرز را کوهی بسیار بلند دیدند با قله ای مرتفع که بالا رفتن از آن محال بود. این بود که سام اندوهگین شد. پس زانو زد به روی زمین و دست نیایش به درگاه خداوند بلند کرد و گفت: ای پروردگار، من برای پوزش و عذر خواهی به جانب تو آمدهام، اگر این کودک فرزند من است و از نژاد شی*ان و اهریمن نیست مرا در بالا رفتن از این کوه یاری بده و دستگیری کن و مرا که وجودم پر از گناه است بپذیر، درهای رحمتت را بر من بگشا و پسرم را به من بازگردان. توبه سام نزد خداوند پذیرفته شد. در همین هنگام سیمرغ از بالای کوه، سام و نزدیکانش را دید، پس فهمید که سام به دنبال فرزندش آمده. پرواز کنان به سوی آشیانهاش پرواز کرد، به زال گفت: پدرت در پایین کوه است و دنبال تو آمده است. اکنون بیا پشت من بنشین تا تو را به نزد او ببرم، معلوم است که از کردە خود پشیمان است. زال اشک در چشمانش جمع شد و اندوهگین شد. زال اگر چه تا آن زمان هیچ انسانی ندیده بود، اما سخن گفتن را از سیمرغ فرا گرفته بود. این بود که در جواب سیمرغ گفت: تو مرا بزرگ کردی، پرورش دادی، من به تو عادت کردهام و از تو بسیار سپاسگزارم. چطور از تو جدا شوم و به نزد پدری بروم که مرا از خود رانده و ترک کرده؟ سیمرغ بعد از پند و موعظە بسیار، او را راضی کرد که به نزد پدرش برود . به من ای پسر گفت دل نرم کن گذشته مکن یاد و دل گرم کن آن گاه پری از پرهایش را کند و به زال داد و گفت که: موقع احتیاج و سختی، این پر را آتش بزن. من خود را به تو خواهم رساند ، زیرا مهر تو در دل من جای گرفته است. سیمرغ زال را بر بال خود نشاند و به پایین کوه پرواز کرد. سام تا چشمش به زال افتاد زبان به التماس گشود و گفت :پسرم، من از کار خود بسیار پشیمان هستم و از این به بعد سوگند میخورم که هر چه تو بخواهی همان کنم. زال در جواب پدرش گفت:ای پدر، ندامت و پشیمانی تو را پذیرفتم و تو را بخشیدم. آنگاه قبای زیبایی را آوردند و بر تن زال کردند و راهی شهر شدند، در حالی که همه اشک شوق میریختند و خوشحال بودند.
"پایان. "