رضا هوشمند
رضا هوشمند
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

آن وقت ها دلباختگی مد نبود.

اولین بار زیر باران ندیدمش.

کتاب‌هایِ مدرسه از دستم نیفتاد و او مرا کمک نکرد برای جمع کردنش.

با هم هرگز یک بستنی قیفی را به نوبت، لیس نزدیم.

به خاطر من با پسرهایِ محله‌اشان دعوا نکرد،
کتک نخورد،
من هم دستمال گلدوزی‌ام را
همان که باید به اولین عشق زندگیم می‌دادم روی جراحتِ گونه‌اش نگذاشتم.

هرگز برای نوشتن نامه و شکوه از نداشتنش،
نبودنش،
ندیدنش
قلم به دست نگرفتم.

عصرهای پنج‌شنبه بهترین شالم را نصفه نیمه سرم نکردم تا غیرتی شود و با اخم در لحظه کوتاهِ دیدار اشاره کند که
“موهایت را بپوشان”
و من دلم غنج برود که خاطر خواه من است.
هرگز به خاطرش یک شب تمام بیدار نماندم و با اشک روی جانماز به خواب نرفتم.

یک بار هم از خدا نخواستم برش گرداند.

مادرش آمد مرا از مادرم خواستگاری کرد و رفتم خانه‌اش.

من آخرین دختری بودم
که میان رسم و درس به رسومات رفتم و خودم
بدون سواد
درس زندگی را آموختم‌.

آن وقت ها دلباختگی مد نبود.

من که به حکم پدر و وساطت مادر کودکی را یک‌باره جا گذاشتم با درس گرفتن بزرگ شدم.
یک لحظه عروسکم را گذاشتم تا چادر بازیم را سر کنم، دیدم پای زندگی ایستاده‌ام
دیدم کنارم ایستاده است.

عاشقانه دوستش می‌دارم.
اگر سواد می‌داشتم حتما برایش می‌نوشتم.
عشق آموختنی است، نه آمدنی.
اگر نوشتن می‌دانستم
برایش می‌نوشتم
التهاب در قوام عشق ناکارآمد است.
آرام باید بود
پیشانی را پاک
دل را شیدا
و دست را محرم نگه دار.
عشق جاری می‌شود.

من آخرین دختری بودم
که میان رسم و درس به رسومات رفتم و خودم

بدون سواد
درس زندگی را آموختم‌.

آن وقت ها دلباختگی مد نبود.

وقت‌ها دلباختگی مدرضا هوشمندمشق شبمهارت زندگیصفدر و صفورا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید