پگاه اردلان
پگاه اردلان
خواندن ۳ دقیقه·۸ ساعت پیش

یلدای روشن


در عهد کرونا همه ‌چیز جور دیگری بود. یک «جورِ دیگر» که آدم فکر می‌کرد دیگر هیچ‌وقت به شکل عادی خودش برنمی‌گردد. ما هم وسط همان «جورِ دیگرها»، تصمیم گرفتیم به شکلی دیگر عروس شویم! نه که ناگهان، اما برنامه‌ریزی کرده بودیم که اگر کرونا نبود، دست یار را بگیریم، عقدی بخوانیم و منتظر بمانیم تا بلافاصله بعد از دفاع همسر، اپلای‌کنان از مرزها خارج شویم و زندگی دونفره‌مان را جایی دیگر آغاز کنیم… که ناگهان زمزمه‌هایی از یک ویروس عجیب‌وغریب پخش شد. اول فکر کردیم شایعه است، بعد که آمد گمان کردیم مهمان چند هفته و چند ماه است. دست آخر آن‌قدر ماند که خیال کردیم تا آخر عمر قرار است بماند! بگذریم… همان اوایل که فکر می‌کردیم کرونا مهمان چند روزه‌ای است و قرار به رفتن دارد، بساط خواستگاری را چیدیم و در انتظار رفتنش ماندیم. اما نرفت که نرفت! پس تصمیم گرفتیم زندگی را در جوار آن «رفیقِ کوچکِ ترسناک» بپذیریم و درجا نزنیم. اینجانب هم که عاشق برگزاری تمام مراسمات با تمام جزئیاتم، همان عقدی را که نمی‌شد کسی کنارمان باشد، به‌صورت آنلاین با کل فامیل شریک شدیم تا مبادا ته دلم جایی برای خالی‌بودن عزیزان بماند. رسیدیم به یلدا. اولین یلدای نوعروس معمولاً این‌طور است که کل خانواده آقا داماد با طبق‌های پر از خوراکی و هدیه، تزئین‌شده و مرتب، شب یلدا می‌رسند خدمت کل خانواده عروس خانم. بگو و بخند و بخور و بخوان و از این صحبت‌ها!

اما از قضا در دی‌ماه سال ۱۳۹۹، به لطف رفیق کوچک ترسناکمان، ساعت ۱۰ شب به بعد همه باید خانه خودشان می‌بودند. آقای داماد هم که خانه‌شان کرج بود، هرقدر هم که می‌خواستند تندوتیز خودشان را برسانند، محال بود قبل از ساعت ۱۰ به خانه برسند. از این طرف هم ما که به هیچ مراسمی «نه» نمی‌گفتیم و عاشق پیدا کردن راهی برای برگزاری هر جشن و مهمانی بودیم، تصمیم گرفتیم این‌بار شب یلدای کرونایی را بازسازی کنیم؛ یلدایی جمع‌وجور و متفاوت، اما همچنان به یادماندنی.

پس سر ظهر، پشت‌بام خانه‌مان را که تا قبل فضايي برای آویزان کردن لباس های خانم همسایه و تماشای غروب دودی تهران بود، تبدیل کردیم به خانه‌ی یلدای کوچک‌مان. یک میز چوبی جمع‌وجور وسط پشت‌بام گذاشتیم و رویش را با یک رومیزی طرح ترمه که از عمه جان هدیه گرفته بودم، پوشاندیم. ظرف‌های انار دون‌شده، هندوانه قاچ‌شده، و ظرف آجیل‌های ترکیبی با فاصله‌های مرتب و دقیق کنار هم نشستند. کنار هر بشقاب، یک شاخه کوچک نرگس گذاشتم. در یک گوشه میز، کتاب حافظ را با جلد چرمی کهنه‌اش گذاشتم و در گوشه دیگر، هدیه‌هایی که به سبک زندگی کرونایی آنلاین از طرف داماد برای عروس و از طرف عروس برای داماد سفارش داده بودیم را به زیبایی چیدم؛ چند بسته کوچک با کاغذ کاهی که دورش روبان قرمز پیچیده شده بود. خانواده آقای داماد هم که در کمترین تعداد ممکن (مامان، بابا و تک‌خواهر) به پشت‌بام رسیدند، انگار خودشان هم جا خورده بودند. فاصله‌ها را رعایت کردیم، صندلی‌ها طوری چیده شده بودند که همه با خیال راحت بنشینند. ملک خانم مادر داماد لبخندی عمیق بر لب داشت و آقا مسعود که همیشه کم‌حرف است، زیر لب از سلیقه‌ تازه عروسش تعریف کرد و من هم دروغ نگم دلم پر از ذوق شد. گپ‌وگفت‌مان که شروع شد، انگار ساعت‌ها همین‌جا بودیم. از خاطرات یلداهای کودکی گفتیم. از سفره‌های یلدایی که پر از دیس‌های بزرگ هندوانه و نقل‌های رنگی بود. از حافظ‌خوانی‌های شب‌های سرد زمستان زیر کرسی، که همه منتظر بودند ببینند چه فالی نصیب‌شان می‌شود. همسرم، حافظ را باز کرد و با صدای بلند خواند. بیتی که آمد، انگار برای همان لحظه نوشته شده بود: «بر سرِ آنم که گر ز دست برآید دست به کاری زنم که غصه سرآید…»

ساعت که نزدیک چهار شد، مهمانی کوچک‌مان هم به پایان رسید. شاید نه شب بود، نه یلدا به آن معنای همیشگی‌اش؛ اما عوضش، به‌خاطر خورشیدِ ساعت ۱۲ پشت‌بام، عکس‌های یادگاریِ خوش‌رنگ و لعابی ماند که هنوز هم، خاطره‌اش روشن‌ترین یلدای زندگی ماست.

#یلدای دوست داشتنی

شب یلدادوست داشتنیسبک زندگییلدای دوست داشتنی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید