Lira
Lira
خواندن ۲ دقیقه·۷ روز پیش

ناجیِ من

به مرحله ای رسیدم که انگار برگشتم به ۷ سالگیم

روز اول مدرسه و همچنین روز تولدم

بدون هیچ دوستی و تنهام

باید از بغل دستیم بخوام که اسمشو بهم بگه و ازش این سوال به شدت مضخرف و حوصله سر بر رو بپرسم : (بامن دوست میشی؟)

اونم قبول میکرد و اسمش رو بهم میگفت

یادمه اولین دوستی ای که تو زندگیم داشتم اینطوری شروع نشد

دختری بود که خیلی وابسته مامانش بود و روز اول بعد از رفتن مامانش شروع کرد به گریه کردن و من مثل یک ناجی و مشاور رفتم کنارش و کلی باهاش صحبت کردم که از الان به بعد جریان مدرسه اینجوریه و تو باید چند ساعتی بدون مامانت صبر کنی

هر روز گریه میکرد و من هر روز برای بهتر شدن حالش بغلش میکردم و باهاش حرف میزدم

تا این که یه روز دیگه برای مامانش گریه نمیکرد ولی ما بهترین دوستای هم شدیم

این‌دوستی تا دوسال ادامه داشت تا اینکه ما از اون محله نقل مکان کردیم و تا الان دیگه ندیدمش

سال ها گذشت و تمام دوستی های من به همین شکل شروع شد و خیلی یهویی بدون این که بفهمم چیشد تموم شد

همیشه برای شروع‌دوستی من مثل یک همراه و ناجی بودم برای دوستام ، اما اونا چی؟

اونا بیمار ترین آدم های روی زمین بودن و من رو به‌چشم دارو میدیدن نه یک‌دوست!

به تازگی دوستی رو از دست دادم که برای من بهترین دوست بود

حس تنها ترین آدم دنیا رو دارم و بعد از این همه دوست های از دست رفته ام متوجه این شدم که اولین و اخرین و بهترین (رفیق) من از اول عمرم و تا اخر عمرم مامانمه!

مامان اگه اینو میخونی بدون تو تنها دلیلی هستی که بخاطرش زندگیم رو جریانه و اگه میبینی بی حوصله ام اینو بدون فقط بخاطر توئه که زنده ام و نفس میکشم :)

شاید حق با تو باشه و این حال بد و استرس و بی حوصلگی بخاطر دوره نوجوانی باشه

ولی ازت ممنونم که این دوره رو برام قابل تحمل میکنی..

(ستایش، دوستدار تو..)


۱۶ بهمن ۱۴۰۳

نوجوانیمادر
آوای خوش موسیقی..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید