همه میخندند ......
همه با هم اند......
فقط من وسایم روی نیمکت ته کلاس.....
زنگ صفحه که میشه صدای پاها توی راهرو گم میشد ، صدای خندهها از دور میآمدند
و من .....
با کتابهایی که ورق میزدم ما چیزی از آنها نمیفهمیدم.
گاهی معلمها متوجه میشدند و با نگاهی سریع میپرسیدند: «حالت خوبه؟» تا قبل از اینکه جواب بدم خودش ادامه میداد: «باشه متوجه شدم بشین.»
موقع ناهار که میشد ، توی حیاط ، کنار درخت تنها مینشستم ، همان درختی که هیچ وقت میوه نداد ، شاید اون هم مثل من بود ، شاید یاد نگرفته بود چطور با بقیه باشه .
آخرین زنگ که میخورد ، کیفم رو برمیداشتم قدمهایم را آهسته برمیداشتم ، در حالی که پشت سرم همه هنوز مشغول بودند و هیچکس نفهمید که من رفتم .