Without Borders
Without Borders
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

نجات دهنده...


سلام :)

از آخرین باری که اینجا نوشتم نمی دونم چند ماه می گذره؟

6 ماه!

5 ماه؟!!

شایدم 4 ماه!!!

نمی دونم...


اما باید بگم توی مرحله ای از زندگی به نام "زندان کنکور" حبس شدم که دلیل نبودنم و ننوشتنم بودن در این زندان بود:/

آره،

راستش برای من کنکور درست مثل یک زندان سرد و نمور و تاریکه، با صداهای وحشتناکی که نصف شب سر و کلشون پیدا می شه.

زندانش مثل یک طونل دراز و تنگه، که تهش یک نقطه کوچیک نور پیداست و برای رسیدن بهش فقط چند ماه وقت دارم!

تمام این مدت،

صبح تا شب،

اول ماه، وسط ماه و آخر ماه،

موقع ناهار، صبحانه، شام،

تمام فکرم این بوده که چطوری برسم به اون نقطه نور و خودمو از بند این زندانی که توش افتادم نجات بدم.

می دونید رسیدن به نور و تموم شدن این تاریکی برای من کلید شروع مسیر جدید زندگیمه.

همون مسیری که برای رسیدن بهش لحظه شماری می کنم، شبا با تصورش سر مست می شم، از فکر و خیال کردن در موردش خوابم نمی بره.

آره زندگی من تازه بعد از رسیدن و بدست آوردن اون نوره که شروع می شه.

و توی تمام این مدت که نبودم، داشتم دست و پا می زدم برای رسیدن بهش.

هزار بار زمین خوردم ولی هر بار پُررو تر و سمج تر از قبل بلند شدم و رفتم به سمتش.

این روزا نفسام به شماره افتاده و مسیر هم به انتهاش.

و حالا این منم که تعیین می کنم که بعد از رسیدن به نور و گذشتن ازش چی در انتظارم باشه!

آزادی و رهایی!

یا

قُل و زنجیر دوباره!


پر از حس های مختلفم،

وحشت

استرس

غم

رنج

تنهایی

بی دفاعی

نرسیدن

نشدن

نتونستن

کلافه بودن

تمام اینا توی وجودم نفوذ کردن و ذره ذره دارن نابودم می کنن.

انگار هر چی به آخرای زمان باقی مونده نزدیک می شم هر کدوم از اینا توی وجودم چند برابر می شن.

انگار قراره اونقدری میزانشون زیاد بشه که حَل بشم داخلشون.

می دونید الان دیگه تنها چیزی که برام مهمه، ثابت شدن خودم به خودمه.

اینکه ثابت کنم تونستم و از پَسش بر اُمدم،

برم جلوی آینه به چشای خودم خیره بشم و بگم دیدی تونستی؟؟

دیدی آخرش رهایی و آزادی بود؟

دیدی قوی تر از اون چیزی بودی که فکر می کردی؟؟

آره،

این روزا دارم تلاش می کنم که خودم رو به خودم ثابت کنم،

به خودم ثابت کنم که فکرایی که در مورد خودم می کنم درست نیست،

دارم اشتباه می کنم و می تونم از پسش بربیام.


درسته این روزا تبدیل شدم به کسی که واژه امید براش هیچ معنایی نداره،

مُدام داره سعی می کنه به خودش ثابت کنه که نمی تونه،

و هر فرصتی رو برای تحقیر کردن خودش غنیمت می شماره.

کسی که فکر می کنه که تنها مرگه که می تونه کلید آزادیش از این زندان باشه.


اما می خوام دست خودمو بگیرم،

جای اشک روی گونه هاشو پاک کنم،

بغلش بگیرم و

در گوشش فریاد بزنم

"تو از پسش بر می یای دختر جان"

آره،

از پسش بر می یای...


ببرمش جلوی آینه و بگم ببین نجات دهنده تو اینجاست.

نگاه کن،

اون خودتی، خودِ خودت.

پس بیا با خودت مهربون تر باش، دست خودتو بگیر و دوسش داشته باش.

کمکش کن،

کمکش کن این مسیری که شروع کرده رو تموم کنه.

تلاش کن آخرش بشه همون چیزی که می خواد.

چون تو

تنها نجات دهنده ای :)


"تو از پسش بر می یای دختر جان "



+این روزا خیلی خیلی تحت فشار روحی و جسمیم تنها دلیلی که باعث شد اینجا بنویسم، دلتنگی برای اینجا بود :))

ازتون می خوام به هر روشی که بهش اعتقاد دارین برام دعا کنید بتونم خوب تمومش کنم.

پیشاپیش ممنونم ازتون.



دهم خرداد هزاروچهارصد.

ساعت 22:18 دوشنبه.

کنکورامیدتلاشزمانخودم
تراوش های یک ذهن خاموش نشدنی :/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید