پیش فرمانده رفتیم از اولین برخورد احساس کردم با آدم موزماری طرفم. اما بین راه امیرمحمد شروع کرد به تعریف کردن از فرمانده:
آره داش کاوه اون زن و دخترشو از دست داده. یه روز مرخصی اومده که یه واکر شیشه رو میشکنه و میاد داخل و زنش که تو آشپز خونه بوده رو گاز میگیره... آه چه موجودات کثافتی تا فکرشونو میکنم جیگرم آتیش میگیره... داشتم میگفتم زنش سریع تبدیل میشه و اون خشاب اسلحه رو کار میزاره و از ضامن در میاره و زنش و اون لعنتیو میکشه.... دخترش هم که داشته تو حیاط بازی میکرده جیغش بلند میشه و وقتی میرسه میبینه که ....
سرشو پایین گرفت و با بغض گفت: ازون موقع دیگه اخلاقش خراب شده البته خراب خراب که نهیه جورایی گرفته شده .
سکوت میکند
با تعجب میپرسم: پس یعنی....
_ همه ی کسایی که اینجان یا کسی را از دست دادن یا خونه زندگیشونو و پناه اوردن به این پایگاه.
فرمانده: سربازی رفتی؟
بله رفتم.
خوبه پس اونقدرام که میگن صفر کیلو متر نیستی.
چطور شد که مردم به این وضع افتادن؟
نمیدونم ....نمیدونم..... امیدوارم کسی که این کارو کرده ....
خب الان من باید چیکار کنم؟؟
باید امتحان مرگ زندگی بدی
امیر محمد از تعجب فریاد زد: مگه دیوونه شدی فرمانده هنوز نیومده میخوای بکشیش؟
من پرسیدم: مگه چیکار باید بکنم؟
به یک میدان گرد رسیدیم که دور تادورش پر از در بود و چند نفر جلو درها ایستاده بودند.
فرمانده باصدای بلند گفت: افراد من دوستان من یک مرد جدید به ما ملحق شده و قبول کرده امتحان مرگ زندگی را بدهد. مردم تعجب کردند و شروع کردن به پچ پچ کردن به امیرمحمد گفتم: آقا امیر مگه این چه جور امتحانیه؟
همینو میتونم بهت بگم که گاوت زاییده اینجا این امتحان برای بخشش افراد خطا کاره و اعدام این درا رو میبینی ... فرمانده به طرف امیر محمد آمد و گفت: بسه خودم توضیح میدم. یکی از این سلاحای سردو انتخاب کن اما چون تازه واردی میتونی دو این چاقو جیبی هم برا اینکه ازت خوشم اومد.
به سلاح ها نگاه کردم و یک چکش و یک قمه برداشتم.
انتخاب خوبی کردی.
یکهو فرمانده با لگد مرا به داخل گودال پرت کرد.
در ها باز شد و مردم به گوشه ای پناه گرفتن فرمانده فریاد زد: بجنگ!!!
و یک تیر هوایی شلیک کرد.
چند لحظه بعد صدای نعره هایی بلند به گوشم رسید و چند واکر وارد گودال شدند و به سمت من حمله کردند...