همه چیز از آن روز نحس شروع شد. موج وحشت تمام شهر را گرفته بود مامورین از مردم میخواستند که در و پنجره ها را با میخ ببندند و به هیچ قیمتی از خانه بیرون نیایند... صدای همهمه و فریاد بیرون از اتاق بود صدای شلیک، صدای نعره و کمک خواستند بعد از چند دقیقه همه چیز ساکت شد به اطراف نگاه کردم در اتاقی در بیمارستان بودم سرم بهم وصل بود. سرم را جدا کردم، از تخت پایین آمدم همه چیز به هم ریخته بود و شیشه ها شکسته بودند. در را باز کردم انگار آنجا متروکه بود خون و فشنگ همه جا ریخته بود. چند جنازه ی باد کرده و متعفن روی زمین بودند. ترسیدم سریع به طرف آسانسور رفتم اما از کار افتاده بود پله های راه پله را دو تا یکی پایین آمدم با منظره ای که دیدم میخکوب شدم کوه هایی از جنازه همه جا پر از خون بود ماشین ها در آتش شعله ور بودند اما انگار یکی سالم مانده بود. به طرف ماشین رفتم که صدای ناله ای را شنیدم به پایین نگاهی انداختم موجودی متعفن و مرده را دیدم که از کمر به دو نیم شده بود و با بدنی خونین به سمت من میخزید سریع سوار ماشین شدم و پا را روی گاز فشار دادم و تا چند کیلومتر آنطرف تر هم سر برنگرداندم زدم کنار. افکار به ذهنم هجوم آوردند چرا شهر،شهری که یک زمانی میشناختم الان به گورستانی تبدیل شده که یه سری مرده توش راه میرن؟؟؟ شده بود مثل آن فیلم های آخرالزمانی...نکند من شخصیت اصلی یک فیلم آخرالزمانی باشم چند دقیقه گذشت یکهو یادم آمد اگر شهر به این وضع افتاده سر خانواده ام چه بلایی اومده؟؟؟؟؟ اگه مرده باشن یا تبدیل به این موجودات شده باشن چه خاکی به سرم بریزم؟؟؟؟؟؟ ماشین را روشن کردم و به سمت خانه راه افتادم در بین راه زامبی هایی را میدیدم که به من زل زدند با خودم گفتم عجب شانسی آوردم که اینا نریختن سرم یکهو عین چی دویدن دنبالم منم دنده عوض کردم و با سرعت رفتم انقدر رفتم که گمم کردن از دور مناره های مسجد محل را دیدم. داشتم نزدیک میشدم از مسجدی که همیشه توش غلغله اما الان متروک شده بود گذشتم پیچید تو کوچه که یه زامبی مثل اجل سر رام سبز شد منم خوردم بهش موقع برخورد جیغ گوش خراشی کشید و تمام جلو ی ماشین را خونی کرد گاز دادم رسیدم به خونه آمدم در را باز کنم دیدم کلید را تو بیمارستان جا گذاشتم چاره ای نداشتم جز اینکه در را بشکنم وارد که شدم دیدم خونه را جارو کشیدن و کمدا خالیه خیلی ناراحت و نگران شدم نکنه بلایی سرشون اومده باشه؟؟؟ پکر اومدم بیرون که یکی ازون پست فطرت ها را دیدم ناگهان... ادامه دارد.